💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بلند بلند نفس میکشید اما خبری از نگهداشتن ماشین نبود که تکرار کردم: _نگهدارید میخوام پیاده شم این بار علاوه بر نفس های پرسر و صدا محکم سر چرخوند سمتم اما تا خواست چیزی بگه صدای فریادش بلند شد و دستپاچه ماشین و کنار جاده نگهداشت و دستش و پشت گردنش گذاشت! هنوز نمیدونستم چه خبره و دلمم نمیخواست ازش بپرسم چشه بااین وجود وقتی دیدم مثل مار داره به خودش میپیچه نیم نگاه سردی بهش انداختم و لب زدم: _چیزی شده؟ حتی تو این وضعیتم پررو بود که باز صداش و انداخت تو سرش: _چیزی نشده؟ رگ گردنم گرفته! حتی جنبه احوالپرسی هم نداشت که با تن صدای بالا جوابم و داده بود که سری به نشونه تایید تکون دادم: _خیلی خب، پس من میرم شماهم هروقت گردنتون صاف شد تشریف ببرید به قرار کاریتون برسید! دیگه خبری از سر و صداش نبود و با چشمای از حدقه بیرون زده داشت نگاهم میکرد که شالم و رو سرم مرتب کردم و دست بردم سمت دستگیره در، حالا که فهمیده بود قصدم جدیِ و دارم میرم دوباره زبون باز کرد، این بار صداش هم بلند نبود: _واقعا... واقعا میخوای بری؟ سر چرخوندم سمتش: _نه پس میخوام وایسم تا شما نظر لطفتون و نسبت به من و خانوادم ابراز کنید!