💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و منی که خودم با چشم های خودم اون عکس هارو دیده بودم دیگه باورش نداشتم، مردی که تلاش میکرد برای تکذیب حرفهای رویارو باور نداشتم و رویا تیرخلاص و زد: _این عکسمون از اونیکیا خیلی قشنگ تره و دوباره صفحه گوشی لعنتیش و‌به سمت من گرفت، این عکس بااون قبلی ها فرق داشت تو‌این عکس معین داشت رویارو‌ میبوسید و بااینکه دلم میخواست باور نکنم اما این تصویر واقعی بود که قفسه سینم شروع کرد به بالا و‌پایین شدن و معین دوباره گوشی و‌از دست رویا بیرون کشید: _چی داری نشونش میدی؟ و‌ با دیدن اون عکس سیب گلوش بالا و‌پایین شد: _این… این عکس… حتی خودش هم‌نمیدونست باید چی بگه و‌دیگه نمیتونست چیزی و‌انکار کنه، اصلا چی و‌میخواست انکار کنه؟ میخواست بگع رابطه ای با رویا نداشته؟ میخواست بگه همه چیز همونیه که به من گفته بود و‌ من احمق باور کرده بودم؟ دیگه باورش نداشتم… همه ذهنم پر شده بود از حرفهای رویا، از باهم بودنشون که نفسی کشیدم تا خفه نشم و مظلومانه از رویا پرسیدم: _شما… شما باهم رابطه داشتید؟ چشمهاش خیس بود که بینیش و‌بالا کشید و جواب داد: