💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 فقط این عقد و‌ازدواج برای همیشه منتفیه، برو واسه همیشه از زندگیم برو بیرون… و بهش فرصت ندادم تا بخواد چیز دیگه ای بگه و‌به سمت مامان که تو اون شلوغی داشت با مهمون ها حرف میزد و‌ به خیال خودش آبرو داری میکرد،رفتم… دیگه نمیتونستم اینجا و‌تو این فضا بمونم ، میخواستم برم… سوار آژانس شدم،فکر میکردم تنها ناراحتی همه امروزم فقط بخاطر منتفی شدن قرار عکاسیمونه اما نه.. غمی که تو دلم رخنه کرده بود خیلی عمیق تر از این حرفها بود ... با خودم فکرکردم شاید همه این دیر رسیدنهاش،همه اون کاری که بخاطرش نتونست بیاد دنبالم مربوط به رویا بود، احتمالا پاپیچش شده بود و معین تا لحظه آخر باهاش درگیر بوده هرچند آخرش هم رویا به مراسم اومد و همه چیز و گفت! چشمام مدام پر و خالی میشد و نگاه های گاه و بیگاه راننده از تو آینه ماشین برام اهمیتی نداشت ،دیگه هیچ چیز برام مهم نبود... هیچ چیز برام معنایی نداشت و تصور با هم بودن معین و رویا داشت دیوونم میکرد... نمیدونستم از اینکه قبل از عقد متوجه رابطه اش با رویا شده بودم باید خوشحال میبودم یا از بهم خوردن همه چیز ناراحت اما حتم داشتم اگه بعد از عقد همه چیز و میفهمیدم حالم آشفته تر از الان میشد!