💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_470
_بالاخره باید یه راهی باشه،
بابا نباید تسلیم امیری بشه!
گفتم و شروع کردم به قدم زدن،
قدم میزدم و با خودم فکر میکردم،
به هر چیزی فکر میکردم،
دنبال هر راهی بودم تا از این مخمصه بیرون بیایم و هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید که صدای مامان به گوشم رسید:
_فقط یه راه هست!
چند قدمی باهاش فاصله داشتم که خودم و بهش رسوندم و نگاه منتظرم وبهش دوختم:
_چه راهی؟
نمیدونم چرا اما پرسید:
_به جز من و بابات دیگه کی از ازدواجت بااون دختره با خبره؟
متعجب جواب دادم:
_هیچکس،فقط پدر و مادر جانا با خبرن با یکی از دوستام و راننده ام!
رو پاهاش ایستاد:
_از بابت اون دونفر خیالت راحته؟
میدونی که رانندت و دوستت به کسی چیزی نمیگن؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_چرا این سوالهارو میپرسید؟
با پشت دست نم صورتش و گرفت و جواب داد:
_تو...
تو هنوزهم باید با رویا ازدواج کنی،
بی اینکه کسی از ازدواجت با اون دختره جانا باخبر بشه!
جا خورده ابرویی بالا انداختم:
_چی میگید مامان؟
من متاهلم من زن دارم!
سری به اطراف تکون داد: