💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _بالاخره باید یه راهی باشه، بابا نباید تسلیم امیری بشه! گفتم و شروع کردم به قدم زدن، قدم میزدم و با خودم فکر میکردم، به هر چیزی فکر میکردم، دنبال هر راهی بودم تا از این مخمصه بیرون بیایم و هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید که صدای مامان به گوشم رسید: _فقط یه راه هست! چند قدمی باهاش فاصله داشتم که خودم و بهش رسوندم و نگاه منتظرم وبهش دوختم: _چه راهی؟ نمیدونم چرا اما پرسید: _به جز من و بابات دیگه کی از ازدواجت بااون دختره با خبره؟ متعجب جواب دادم: _هیچکس،فقط پدر و مادر جانا با خبرن با یکی از دوستام و راننده ام! رو پاهاش ایستاد: _از بابت اون دونفر خیالت راحته؟ میدونی که رانندت و دوستت به کسی چیزی نمیگن؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _چرا این سوالهارو میپرسید؟ با پشت دست نم صورتش و گرفت و جواب داد: _تو... تو هنوزهم باید با رویا ازدواج کنی، بی اینکه کسی از ازدواجت با اون دختره جانا باخبر بشه! جا خورده ابرویی بالا انداختم: _چی میگید مامان؟ من متاهلم من زن دارم! سری به اطراف تکون داد: