💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_476
ماگم و سرجاش گذاشتم،کیک تودهنم وقورت دادم و گفتم:
_برام عجیبه که مامانت با وجود شنیدن خبر ازدواجمون همچین حرفی زده وعجیب تر اینکه توهم هی داری تکرارش میکنی!
دستی تو ته ریشش کشید و بعد سرش و کمی جلو آورد:
_جانا من…
من نمیتونم بابا ومامان وتو این شرایط به حال خودشون رها کنم…
دکتر میگفت اگه یه بار دیگه بابا دچار سکته بشه ممکنه جونش واز دست بده…
جانا من…
من نمیتونم دست رو دست بزارم تا بلایی سر بابا بیاد،تا امیری همه چیز و ازش بگیره…
من…
من راهی جز ازدواج با رویا ندارم!
واسه چندمین بار خندیدم،
انگار نمیفهمید داره چی میگه که بین خنده گفتم:
_توحالت خوبه؟
مطمئنی سرت به جایی نخورده؟
مچ دستم وسفت چسبید:
_دارم باهات جدی حرف میزنم،
من باید با رویا ازدواج کنم ولی هیچ علاقه ای بهش ندارم،تو تنها دختری هستی که توی قلبم جا داره،تو تنها دختری هستی که من دوستش دارم و…
حرفهاش ادامه داشت اما نمیدونم چرا یهو صدای خنده هام قطع شد،
خنده رولبهام خشکید وچشم هام خیس شد،
چشم هام مدام پر و خالی میشد و انگار معین متوجه این حال نامعلوم شده بود که حرفهاش و ادامه نداد و اسمم وسوالی به زبون آورد: