💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 من... من دعوت شده بودم به مراسم عقد معین و رویا! باور کردنی نبود اما هنوز هیچی نشده زندگی ای که فکر میکردم هیچوقت از هم پاشیده نمیشه، به کل خراب شده بود و چقدر تو این روزها دروغ تحویل مامان داده بودم... چقدر گفته بودم نگرانم نباش تو خونه تنها نیستم... چقدر از بودن معین گفته بودم درحالی که نبود... درحالی که داشت تدارک دومین ازدواجش و میدید! به پشت خوابیدم،چشم بستم و چقدر تو این شب ها خوابیدن برام سخت شده بود... .... بازهم با دروغ مامان و دلخوش کردم و بعد از خداحافظی تماسمون قطع شد و همزمان زنگ آیفون به صدا دراومد،بلند شدم و به سمت آیفون رفتم،با دیدن معین که دوشب پیش و بااون حال طوفانیش از اینجا رفته بود کمی متعجب شدم ،فکر نمیکردم به این زودی ها به اینجا برگرده،حداقل تا بعد از عقد با رویا! بااین حال گوشی و برداشتم: _بله؟ صداش تو گوشی پیچید: _در و باز کن... دیدنش اذیتم میکرد اما نمیتونستم ردش کنم بره،در و باز کردم و منتظر اومدنش نموندم، گوشه در ورودی روهم باز گذاشتم و تو آینه نگاهی به خودم انداختم و همزمان معین وارد خونه شد: