🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_70
آخ كه با هر قدم قلبم اومد توي دهنم و تو دلم گفتم
'خدايا غلط كردم،فقط باهام كاري نداشته باشه'
با رسيدن به اتاقش،دستم و ول كرد و منتظر شد تا برم توي اتاق.
قدم هاي سستم و توي اتاق گذاشتم و بعد عماد وارد شد و در رو بست!
متعجب نگاهش كردم كه گفت:
_ عادتمه در اتاقم هميشه بايد بسته باشه!
و بعد به سمت تخت دو نفره اش رفت و نشست روي لبه ي تخت:
_ اون جا نمون،بيا يه كم استراحت كن حالا طول ميكشه تا مامان اينا بيان
آب دهنم و قورت دادم و و روي مبلي كه روبه روي تلويزيون توي اتاق بود نشستم و گفتم:
_ همينجا راحتم
كه حرفي نزد و از روي تخت بلند شد و مشغول باز كردن دكمه هاي پيرهنش شد...!
داشتم از استرس ميمردم،
دكمه هاش و باز ميكرد و با لبخند بهم نگاه ميكرد و با رسيدن به دكمه ي آخر اومد به سمتم كه سفت روي مبل نشستم و دست هام و مشت كردم تا از شدت ترسم كم بشه...
كنارم كه رسيد پيرهنش رو درآورد!
ديگه طاقت نداشتم و انگار كم آورده بودم كه چشمام و بستم و تند تند گفتم:
_ چي از جونم ميخواي؟!مگه يادت رفته همه چي الكيه؟برو اونور وگرنه...
صداي خنده هاش كه به گوشم رسيد انگار همه ي حرفام و يادم رفت و آروم چشمام و باز كردم كه ديدم داره از خنده غش ميكنه و برام به نشونه ي تاسف سري تكون داد و بعد از جلوم رد شد و با رسيدن به كمد ديواري كه كنارِ من بود با صداي نسبتا بلندي گفت:
_ اي خدا
و در كمدش رو باز كرد و تيشرتي به تنش كرد...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼