°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_69 نگاهش بدجوري اذيتم ميكرد... سرم و انداختم پايين و خواستم از پل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 آخ كه با هر قدم قلبم اومد توي دهنم و تو دلم گفتم 'خدايا غلط كردم،فقط باهام كاري نداشته باشه' با رسيدن به اتاقش،دستم و ول كرد و منتظر شد تا برم توي اتاق. قدم هاي سستم و توي اتاق گذاشتم و بعد عماد وارد شد و در رو بست! متعجب نگاهش كردم كه گفت: _ عادتمه در اتاقم هميشه بايد بسته باشه! و بعد به سمت تخت دو نفره اش رفت و نشست روي لبه ي تخت: _ اون جا نمون،بيا يه كم استراحت كن حالا طول ميكشه تا مامان اينا بيان آب دهنم و قورت دادم و و روي مبلي كه روبه روي تلويزيون توي اتاق بود نشستم و گفتم: _ همينجا راحتم كه حرفي نزد و از روي تخت بلند شد و مشغول باز كردن دكمه هاي پيرهنش شد...! داشتم از استرس ميمردم، دكمه هاش و باز ميكرد و با لبخند بهم نگاه ميكرد و با رسيدن به دكمه ي آخر اومد به سمتم كه سفت روي مبل نشستم و دست هام و مشت كردم تا از شدت ترسم كم بشه... كنارم كه رسيد پيرهنش رو درآورد! ديگه طاقت نداشتم و انگار كم آورده بودم كه چشمام و بستم و تند تند گفتم: _ چي از جونم ميخواي؟!مگه يادت رفته همه چي الكيه؟برو اونور وگرنه... صداي خنده هاش كه به گوشم رسيد انگار همه ي حرفام و يادم رفت و آروم چشمام و باز كردم كه ديدم داره از خنده غش ميكنه و برام به نشونه ي تاسف سري تكون داد و بعد از جلوم رد شد و با رسيدن به كمد ديواري كه كنارِ من بود با صداي نسبتا بلندي گفت: _ اي خدا و در كمدش رو باز كرد و تيشرتي به تنش كرد... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼