°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_97 آوا هم که خواهر من بود و مثلِ خودم ديوونگيش گل كرده بود گوشي و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _ منم خوبم قربونت برم و بعد راه افتادم سمت اتاق مهیار که عماد گفت: _ لابد الانم شوهر خواهرت داره صدام و میشنوه؟ نشستم روی تخت مهیار و با خنده گفتم: _نه آوا پیشم بود نمیخواستم از ابراز علاقت آگاهی پیدا کنه پوفی کشید: _رفتی اونجا چیکار؟ دراز کشیدم روی تخت: _باید دلیل داشته باشم واسه دو روز اومدن به خونه خواهرم؟ با لحن تندی جواب داد: _ 2روز؟!اونوقت شوهرشم خونست؟چه دلیلی داره که بمونی؟ خندیدم: _ اوهوع،آقا چه غیرتی تشریف دارن،شوهرش رفته ماموریت بخاطر همین اومدم عزیزم! حالا انگار یه نفس راحت کشید که صداش آروم شد: _ خیلی خب،فقط یاد بگیر هرجا که تشریف میبری از من یه اجازه بگیری! آروم خندیدم: _ امر دیگه ای باشه؟! بی مکث جواب داد: _نیست،فقط خواستم حالت و بپرسم با حالت مسخره ای گفتم: _ حال من خوب است اما با تو بهتر میشود خنده اش گرفت: _یعنی میگی پاشم بیام اونجا؟! میخواستم تعارفی بزنم اما وقتی یادم افتاد غذایی درست نکردیم و دروغمون لو میره گفتم: _ هوا خیلی خوبه فکر کنم بریم بیرون بهتر باشه 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼