🍃🌹 ماجرای برخورد شهید زینالدین با افسر عراقی
شهید مهدی زینالدین برای شناسایی وارد منطقه دشمن میشود، موقعیت را مناسب میبیند و برای زیارت به نجف و کربلا میرود، در راه برگشت وارد قرارگاه عراقیها میشود و به سنگر فرماندهی میرود، میبیند، خلوت است، چای آماده میریزد و وقتی دارد چای میخورد فرمانده عراقیها خسته و عصبانی به داخل سنگر میآید و به عربی میگوید: یک چای به من بده که بخورم، زینالدین چای میریزد و میبرد، فرمانده میگوید: سرباز جدیدی؟
شهید زینالدین در جواب میگوید: نعم سیدی!
افسر عراقی یک کشیده به زینالدین میزند و یک جمله میگوید!
شهید زینالدین شناسایی میکند و بر میگردد، شب عملیات وارد قرارگاه که میشوند، مستقیم میرود و فرمانده را اسیر میکند، میگوید فردا که روشن شد او را پیش من بیاورید.
ماشین، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیادهاش کردند. ترسیده بود. تا تکان میخوردیم.، سرش را با دستهایش میگرفت. آقا مهدی با او دست داد و دستش را رها نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرفتر. گفت: برای او کمپوت ببریم، تمام که شد، گفت: ببرید تحویلش بدهید، بیچاره گیج شده بود، باورش نمیشد، این فرمانده لشکر باشد، تا آیفا از مقر بیرون رفت، یکسره به مهدی نگاه میکرد.»
💖 کانال توسل به شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯