Motivation🇵🇸
رابطه منو دایی کوچیکم تو مجردیش اینطور بود که من خونه بابابزرگم میخوابیدم و صبح علی الطلوع داییم با
از محبتاشم اینو بگم که جمعه ها بعد از ناهار دوتا دوتا ما نوه هارو برمیداشت مینداخت ترک موتورش و به نوبت میبردمون یه دور دور پنج دقیقه ای🗿 یا سوار ماشین میشد و مارو مینشوند رو پاش که ما فرمونو بچرخونیم و وقتی میدیدیم واقعا ماشین میچرخه با حرکت ما آدرنالین خونمون چنان میرفت که هنوز هیجانش یادمه بعد وقتی دیگه خیلی بچه بودم میرفت تیزهوشان و تیزهوشانم دقیقا پایین خونه ما بود و برای همین خیلی مواقع بعدش میومد پیش ما یا یه مدت محل کارش نزدیک ما بود هرروز با بستنی میومد خونمون و خلاصه که خیلی حال میداد بهمون:) البته همه اینا بعد از مزدوج شدنش قطع شد ولی خب🗿💔