توکیتو بلافاصله پشت سر رنگوکو دوید
_ رنگوکو سان...! رنگوکو سان...!
رنگوکو با اینکه ارشد توکیتو محسوب میشد، رفتار خیلی صمیمانه ای با زیردست ها داشت .
+ توکیتو چان ... چی شده ؟
توکیتو با هیجان گفت
_ امروز باید اون سبک شمشیر زنی رو بهم یاد بدی
توکیتو همیشه برای یادگیری هیجان داشت، مخصوصاً وقتی توی جمع و در کنار بقیه تمرین میکرد. اون دقیقا شبیه یه راهنما برای بقیه عمل میکرد و جواب هیچکس رو با سردی نمیداد. با اینکه خانواده اش رو از دست داده بود اما ، هیچ چیز نمیتونست لبخند معصومانه اش رو پاک کنه.
رنگوکو روی سرش دست کشید و گفت
+ فنونی که ماه پیش بهت یاد دادم رو به خاطر داری
توکیتو لبخند بزرگی زد
_ البته که به خاطر دارم ، حافظه ی من خیلی قویه . من حتی به خاطر دارم اون روز یه پرنده ی سرخ از بالای سر ما رد شد ...
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
#تقدیمی