❤️✍🏻⬳
آسمان ابری بود و من در انتظار باران نشسته بودم. دلم میخواست باران را تماشا کنم.
باران یکی از علاقهمندیهای من است.
همینطور که منتظر بودم دیدم که نه! خبری از باران نیست. از این اتفاق خیلی غمگین شدم
و اشک از چشمانم سرازیر شد.
گفتم خدایا چرا زیر قولت زدی و باران نبارید؟!
ندا آمد: بندهی من چرا آنقدر عجولی؟! شاید حکمت نهانی پشت این ماجرا باشد و تو از آن بیخبر باشی. من خدای تو هستم آسمان را ابری کردم؛ اما صلاح باریدن باران را در این لحظه ندیدم. به دلایلی از تصمیمم منصرف شدم که همهاش خیر بود.
این حکایت را شاید در زندگیت بارها مشاهده کنی. ممکن است برای رسیدن به بهترین حالت خودت اتفاقاتی را سر راه تو قرار دهم که باب میل تو نباشد؛ اما همهی آن اتفاقات باید رخ دهد تا غنچهی وجود تو تبدیل به گل شود.
ممکن است در آن زمان از دست من ناراحت شوی، که چرا با تو چنین میکنم؛ اما این را بدان که من صلاح تو را بیشتر از خودت میدانم. اگر به من اعتماد کنی خیلی خوب میشود...
کمی به من ایمان بیاور، تا در نهایت به تو نشان دهم که چرا این همه اتفاق برای رسیدن به بهترین خودت را نشانت دادم.
🆔
@Clad_girls | دختران چادری