🌺ساجده بوی خوش اسفند به بینی ام خورد. لبخند روی لبم شکل گرفت.. علیرضا گوسفندی برای عقیقه کردن گرفته بود. یکی از بچه ها دست مامان بود و یکی دست زن دایی... با کمک گلرخ وارد خونه شدیم...روی تحت نشستم و بچه هارو کنارم گذاشتند. بابا با لبخند نزدیک شد کنارم روی تخت نشست +مبارکه ان شاءالله قدمشون خیر برکت داشته باشه بابا جلو اومد و پیشونیم رو بوسید _ممنون بابا دستش رو گرفتم تا ببوسم اما اجازه نداد . نگاهی به حنین کردم که کنار دایی نشسته بود زل زده بود به مهدی و زینب که توی گهواره بودن لبخندی زدم بهش و گفتم _حنین می خواهی ببینیشون؟ حنین نگاهی به دایی کرد و دایی چشم هاش رو باز بسته کرد..آروم گفت برو دخترم. لبخندی زد نزدیک اومد...دستش رو گرفتم و کنارم نشست. دستی به موهاش کشیدم و بوسیدمش +اینا نی نی های داداشیه؟ لبخندی از این حرفش زدم سری تکون دادم _اره عزیزم +زینب کدومه؟ دستمو دراز کردم و زینب رو بغل کردم. توی بغل ام خودش رو جمع کرد و آروم نق زد. _ایشونم زینب خانوم. حنین ذوق زده از جاش بلند شد تا بهتر ببینه +وایی چقده کوچولوهه _اهوم ، میخوایی مهدی رو هم ببینی عمه کوچولو؟ +خودم بغلش کنم ؟ _یکم کوچولو هستن بزار یکم بزرگ تر بشن بتونی خب؟ سرش رو به معنا تایید تکون داد و زینب رو سرجاش گذاشتم و مهدی رو بلند کردم. آروم و نمایشی رویِ پاهای حنین گذاشتم. علیرضا و سجاد هنوز جلو در مشغول گوسفند قربونی بودند. گلرخ با مهساکنارم نشست و گفت : +عاطفه سادات زنگ زد ، ناراحته چرا نتونسته بیاد. دست مهسارو گرفتم بوسیدم. _ان شاءالله راحت بشه...باز هم رو می بینیم. الان خطرناکه +آره گفت دکتر سفر رو براش ممنوع کرده...حالا شب قراره تصویری بیگیرم بچه هارو ببینه _اع چه خوب صدای سجاد و علیرضا اومد. سجاد+ببینم این خوشگل های دایی رو ! نزدیک اومد و مهدی رو بغل کرد. +چطوری پهلوون ؟