🌺ساجده
#پارت_134
بوی خوش اسفند به بینی ام خورد.
لبخند روی لبم شکل گرفت.. علیرضا گوسفندی برای عقیقه کردن گرفته بود.
یکی از بچه ها دست مامان بود و یکی دست زن دایی... با کمک گلرخ وارد خونه شدیم...روی تحت نشستم و بچه هارو کنارم گذاشتند.
بابا با لبخند نزدیک شد کنارم روی تخت نشست
+مبارکه ان شاءالله قدمشون خیر برکت داشته باشه بابا
جلو اومد و پیشونیم رو بوسید
_ممنون بابا
دستش رو گرفتم تا ببوسم اما اجازه نداد .
نگاهی به حنین کردم که کنار دایی نشسته بود زل زده بود به مهدی و زینب که توی گهواره بودن
لبخندی زدم بهش و گفتم
_حنین می خواهی ببینیشون؟
حنین نگاهی به دایی کرد و دایی چشم هاش رو باز بسته کرد..آروم گفت برو دخترم.
لبخندی زد نزدیک اومد...دستش رو گرفتم و کنارم نشست. دستی به موهاش کشیدم و بوسیدمش
+اینا نی نی های داداشیه؟
لبخندی از این حرفش زدم سری تکون دادم
_اره عزیزم
+زینب کدومه؟
دستمو دراز کردم و زینب رو بغل کردم. توی بغل ام خودش رو جمع کرد و آروم نق زد.
_ایشونم زینب خانوم.
حنین ذوق زده از جاش بلند شد تا بهتر ببینه
+وایی چقده کوچولوهه
_اهوم ، میخوایی مهدی رو هم ببینی عمه کوچولو؟
+خودم بغلش کنم ؟
_یکم کوچولو هستن بزار یکم بزرگ تر بشن بتونی خب؟
سرش رو به معنا تایید تکون داد و زینب رو سرجاش گذاشتم و مهدی رو بلند کردم.
آروم و نمایشی رویِ پاهای حنین گذاشتم.
علیرضا و سجاد هنوز جلو در مشغول گوسفند قربونی بودند.
گلرخ با مهساکنارم نشست و گفت :
+عاطفه سادات زنگ زد ، ناراحته چرا نتونسته بیاد.
دست مهسارو گرفتم بوسیدم.
_ان شاءالله راحت بشه...باز هم رو می بینیم. الان خطرناکه
+آره گفت دکتر سفر رو براش ممنوع کرده...حالا شب قراره تصویری بیگیرم بچه هارو ببینه
_اع چه خوب
صدای سجاد و علیرضا اومد.
سجاد+ببینم این خوشگل های دایی رو !
نزدیک اومد و مهدی رو بغل کرد.
+چطوری پهلوون ؟