❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_هفتم_قسمت۲
_آنها پسرند و میتوانند مراقب خود باشند، گرچه نگران آن دو که کم سن و سالند هم هستم. اما شما دخترها ناموس من هستید من نمیتوانم اجازه بدهم دخترانم در شهر جنگ زدهای که معلوم نیست کی سقوط میکند بمانند با ما میآیید تا انشاءالله اوضاع بهتر بشود آن وقت همگی بر میگردیم آبادان.
_پس چرا سمیره و جواهر و رساله با ما نمیآیند؟
_آنها شوهر دارند. من نمیتوانم دربارهی آنها تصمیم بگیرم. اما شماها هنوز در کفالت من هستید و من قیم شمایم. دیگر حوصلهی جر و بحث ندارم. و سرانجام خانوادهی فرهانیان به نمره یک روستای میانکوه آمده و در خانههای که از بلوکهای سیمانی درست شده و در انتهای روستای سرسبز بود ساکن شدند. از روزی که به آنجا آمدند
#مریم همیشه به تپههای سرسبز مجاور روستا میرفت. در فراغ مهدی و آبادان میگریست و درد دلش را در دفترچهاش مینوشت. جواهر چند بار دردنامهی
#مریم را که خطاب به مهدی بود، خوانده بود.
مؤلف:
#داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده
#مریم_فرهانیان🌷