نامه امیر مومنان به دزد بیت المال! اما بعد. تو را در امانت خود شريك كردم... چون ديدى كه روزگار ( بر این ملت) چهره دژم كرده و دشمن، آهنگ جنگ نموده و امانت مردم تباهى گرفته و اين امت به تبهكارى دلير شده و پراكنده و بيسامان گرديده، تو نيز با رهبرت دگرگون شدى و با آنان كه از او رخ برتافته بودند، رخ بر تافتى و چون ديگران او را فرو گذاشتى و با خيانتكاران همرأى و همراز شدى. نه رهبرت را يارى كردى و نه امانتش را ادا نمودى. گويى در همه اين احوال، مجاهدتت براى خدا نبوده و گويى براى شناخت طاعت خداوند حجت و دليلى نمى شناخته اى شايد هم مى خواسته اى كه بر اين مردم در دنيايشان حيله كنى و به فريب از غنايمشان بهره مند گردى. چون فرصت به دست آوردى به مردم خيانت كردى و شتابان، تاخت آوردى و برجستى و هر چه ميسرت بود از اموالى كه براى بيوه زنان و يتيمان نهاده بودند، برگرفتى و بربودى، آنسان، كه گرگ تيز چنگ بز مجروح را مى ربايد. اموال مسلمانان را بردى، با دلى آسوده، بى آنكه، خود را در اين اختلاس گناهكار پندارى. واى بر تو، چنان مى نمودى كه ميراث پدر و مادرت را به نزد آنها مى برى. سبحان الله، آيا به قيامت ايمانت نيست، آيا از روز حساب بيمى به دل راه نمى دهى. ... چگونه آشاميدن و خوردن بر تو گواراست و، حال آنكه، آنچه مى خورى و مى آشامى از حرام است. زنان خواهى گرفت، آن هم از مال يتيمان و مسكينان و مؤمنان و مجاهدانى كه خدا اين مالها را براى آنها قرار داده و بلاد اسلامى را به آنان محافظت نموده است. پس از خدا بترس، و اموال آنان را باز گردان، و اگر چنين نكنى و خدا مرا فرصت دهد تا بر تو دست يابم، تو را كيفر خواهم كرد، كه نزد خدا عذر خواه من باشد، و با شمشيرى تو را مى زنم كه به هر كس زدم وارد دوزخ گرديد. سوگند به خدا اگر (فرزندان من) حسن و حسين چنان مى كردند كه تو انجام دادى، از من روى خوش نمى ديدند و به آرزو نمى رسيدند تا آن كه حق را از آنان باز پس ستانم، و باطلى را كه به دستم پديد آمده نابود سازم. به پروردگار جهانيان سوگند، اگر آنچه كه تو از اموال مسلمانان به نا حق بردى، بر من حلال بود، خشنود نبودم كه آن را ميراث باز ماندگانم قرار دهم. پس دست نگهدار و انديشه نما، فكر كن كه به پايان زندگى رسيده اى، و در زير خاك ها پنهان شده، و اعمال تو را بر تو عرضه داشتند، آنجا كه ستمكار با حسرت فرياد مى زند، و تباه كننده عمر و فرصت ها، آرزوى بازگشت دارد امّا «راه فرار و چاره مسدود است». نامه ۴۱ نهج‌البلاغه