🔴 تو آزادی دخترم... ➖ در اتاق باز شد، نگاه کنیزک لغزید طرف باغچه‌ی گل‌ها. آرام بیرون آمد، کسی در حیاط نبود. نگاهی به اتاق آقا انداخت؛ در باز بود. با خود فکر کرد که لابد کسی پیش آقا است. برگشت و به طرف باغچه آمد؛ نگاهش به پروانه‌ای افتاد با بال‌های رنگی. یک لحظه به دنبال پروانه دوید؛ روی گل زیبایی نشسن. در برابر گل سرش را خم کرد، چشم‌هایش را بست و بویید. انگشتان باریکش را به ساقه سبز گل تکیه داد و آرام چرخی داد. گل را چید و جلوتر رفت، گل دیگری چید و چند گل دیگر تا شد یک دسته گل زیبا. دست‌هایش پر از هاگ گل‌ها شد. آمد پشت در اتاق آقا و دست‌هایش را دراز کرد و گفت: بفرمایید آقا. آقا نگاه کرد. دست دراز کرد و گل‌ها را گرفت و بویید و به آن نگاه کرد؛ چه زیبا و رنگارنگ! کنیزک گفت: آقا! بهترین هدیه‌ها را به بهترین انسان ها می‌دهند. لبخندی صمیمی بر لبان آقا سبز شد. چند لحظه‌ای به او نگریست و زیر لب زمزمه کرد: تو آزادی دخترم! خدا آزادی را به تو داده است؛ چیزی زیباتر از آزادی نیست که در برابر گل‌های زیبا به تو هدیه شود. کنیزک به یاد پروانه و پرستو افتاد، نگران شد! با خود فکر می‌کرد که نکند از باغ خانه‌ی آقا، از میان پروانه‌ها و گل‌های خوشبو بیرون برود. گفت: آقا! اگر آزادم پس بگذار بمانم. آقا گفت: تو آزادی! به طرف در برگشت. بقیه حرف‌ها را نشنید؛ اما حس کرد کسی می‌گوید: بمان با گل‌ها یا برو با پرستوها. ➖ انس بن مالک ۔ راوی داستان - می‌گوید: به آقا امام حسین (ع) عرض کردم: آزادی یک دختر در برابر چند شاخه گل‌؟! فرمود: خدا این گونه به ما آموخته است: «وَإِذَا حُیِّیتُمْ بِتَحِیَّةٍ فَحَیُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا» هرگاه به شما تحیت و درود می‌گویند، پاسخ آن را بهتر از آن بدهید یا دست کم به همان گونه پاسخ گویید. ✍️ من هم روایتی دارم... 🆔 @Dasmi_org