💠 جناب آقای قاسم بای شبی در خواب خود را در مسیر کربلا دیدم زمین و آسمان را غرق در موج بلا دیدم گذشتم از کنار قتلگاهی در دل تاریخ تنی را قطعه قطعه در میان بوریا دیدم صدای کاروانی با غُل و زنجیر می آمد قدم برداشتم با کاروان، صد ها جفا دیدم زنان را یک به یک با ریسمانی بسته بودند، ‌آه نمی دانم که من این صحنه را قبلاً کجا دیدم تمام غنچه ها را زخمی از شلّاق و آن سوتر گُلی را زیر تیغ چکمه های بی حیا دیدم کنار دختر خورشید چندی ناله سر دادم سری را گاه بر نی، گاه در تشت طلا دیدم به نی ها خیره ماندم با نگاهی سخت بارانی نمی دانی چه سرهایی که از پیکر جدا دیدم! یکی با خیزران بر روی آن لب ها... زبانم لال تمام روضه را از ابتدا تا انتها دیدم زمان چرخید و از خوابم به خواب دیگری رفتم میان کاروانی باز هم آن راه را دیدم تمام راه سرشار از شمیم مهربانی بود نه شلاقی، نه زنجیری، نه حتّی ناسزا دیدم نه دستی با طنابی بسته نه زنجیر در پایی نه سنگ کینه در دستی، نه سر بر نیزه ها دیدم نه حتّی زائری دل خسته را بر ناقه ی عریان نه حتّی طعنه و سیلی، نه خاری زیر پا دیدم قدم بسیار، دم بسیار، سودای حرم بسیار دمادم مرد و زن، پیر و جوان، شاه و گدا دیدم چه موکب ها که بس روشن تر از آیینه ی خورشید چه موکب ها که بس والاتر از دار الشّفا دیدم تمام خستگی را طعم چای تازه می بلعید تعارف های بس داغ از غریب و آشنا دیدم تمام ماجرا را خواب دیدم، خواب دیدم، خواب ولی تا چشم وا کردم، خودم را کربلا دیدم