💠🔹💠🔹💠🔹💠🔹💠 🔆یک مرد جنگی ☘منصور بن ابی عامر لشکر عظیمی را برای جنگ با رومی‌ها تجهیز کرد. منصور برای تماشای سپاه به نقطه مرتفعی رفت و به فرمانده سپاه «ابن مضجعی» که در کنارش ایستاده بود، گفت: آیا در این جمعیت عظیم هزار نفر مرد شجاع و مبارز هست؟ فرمانده سکوت کرد. منصور گفت: چرا ساکتی؟ جواب داد: نه. منصور گفت: پانصد نفر چطور؟ گفت: نه. عقده گلوی منصور را گرفت تا عدد را به پنجاه نفر رساند. فرمانده گفت: نه. ☘منصور ناراحت شد و او را از پیش خود راند. جنگ شروع شد و سرباز نیرومندی از لشکر روم به میدان آمد و مبارز طلبید. یکی از سربازان مسلمین به میدان او رفت و کشته گردید و سپاهیان رومی خوشحال شدند! ☘باز سرباز رومی مبارز طلبید، دوّمی آمد و کشته شد، باز سوّمین نفر از مسلمین رفت و کشته شد و ناراحتی بر سپاه مسلمین غلبه کرد. ☘به منصور گفتند: «چاره این مبارزه خود «ابن مضجعی» است.» منصور او را طلبید و گفت: «می‌توانی شر این رومی را که با غرور وسط میدان است، بکَنی؟» ☘گفت: به خواست خداوند، بلی، بعد سراغ چند نفر از سربازانی که می‌دانست نیرومند هستند، رفت. ☘اول سراغ یکی رفت که بر اسب لاغر سوار و مشک آب کرده بود و می‌برد. به او گفت: «می‌توانی شرّ این رومی را دفع کنی؟» گفت: آری. پس حرکت کرد و با مختصر نبردی سرباز نیرومند رومی را کشت و سر بریده او را در برابر منصور نهاد. ☘فرمانده گفت: «اگر عرض کردم، پنجاه نفر مرد شجاع در این لشکر نیست، مُرادم از این قبیل سربازان بود.» ☘ابن مضجعی دوباره در پست فرماندهی مشغول کار شد و سرانجام مسلمین در آن جنگ فاتح شدند. 📚(حکایت‌های پندآموز، ص 91) ✾📚 @Dastan 📚✾