#داستان_آموزنده
🔆فرماندار
🌳مردی از اهل ری گفت: یکی از نویسندگان «یحیی بن خالد» فرماندار شهر شد. مقداری مالیات بدهکار بودم که اگر میگرفتند، فقیر میشدم. هنگامیکه او فرماندار شد، ترسیدم مرا بخواهد و مالیات از من بگیرد. بعضی از دوستان گفتند: او پیرو امامان است؛ لکن هراس داشتم شیعه نباشد و مرا به زندان بیندازد.
🌳به قصد انجام حج، خدمت امام کاظم علیهالسلام رسیدم، از حال خویش شکایت کردم و جریان را گفتم. امام نامهای برای فرماندار نوشت به این مضمون:
🌳«بسمالله الرحمن الرحیم
بدان که خداوند را زیر عرش، سایهی رحمتی است که جا نمیگیرد در آن سایه مگر کسی که نیکی و احسان به برادر دینی خویش کند و او را از اندوه برهاند و وسایل شادمانیاش را فراهم نماید، اینک آورنده نامه از برادران توست والسّلام.»
چون از مسافرت حج بازگشتم، شبی به منزل فرماندار رفتم و به دربان او گفتم: بگو شخصی از طرف امام کاظم علیهالسلام پیامی برای شما آورده است.
🌳همینکه به او خبر دادند با پای برهنه از خوشحالی تا در خانه آمد، درب را باز کرد و مرا در آغوش گرفت و شروع به بوسیدن نمود و مکرّر پیشانیم را میبوسید و از حال امام میپرسید.
هر چه پول و پوشاک داشت، با من تقسیم کرد و هر مالی که قابل قسمت نبود، معادل نصف آن پول میداد؛ بعد از هر تقسیم میگفت: آیا مسرورت کردم؟
🌳میگفتم: به خدا سوگند زیاد خوشحال شدم. دفتر مطالبات را گرفت و آنچه به نام من بود محو کرد و نوشتهای داد که در آن گواهی کرده بود که از من مالیات نگیرند.
از خدمتش مرخص شدم و با خود گفتم: این مرد بسیار به من نیکی کرد، هرگز قدرت جبران آن را ندارم، بهتر آن است که حجّی بگزارم و در موسم حج برایش دعا کنم و به امام نیکی او را شرح دهم.
🌳آن سال به مکّه رفتم و خدمت امام رسیدم و شرححال او را عرض کردم. پیوسته صورت آن جناب از شادمانی افروخته میشد. گفتم: مگر کارهای او شما را مسرور کرده است؟ فرمود: «آری به خدا قسم کارهای او مرا شاد نمود، او خدا و پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم و امیرالمؤمنین علیهالسلام را شاد نموده است.»
📚بحارالانوار 48/174
✾📚
@Dastan 📚✾