🌷
#هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#ترکشی_که_قسمت_من_شد....
🌷پس از پارک کردن خودروی مهمات برادر قنبریان پیاده شد، من و محمود اکبری هم آر.پی.جی و کلاش گرفتیم و خودمان را به نیروهای آخرین گروهان از گردان کربلا که فرماندهاش اخوی عرب بود رساندیم. فرمانده دستهی عقب شهید حسن قربانی از هم محلهایهایمان در شبدری بود. ما به گروهان پیوستیم تا هم در عملیات شرکت کنیم و هم به محض رسیدن پیک از هر گروهان به آنها مهمات برسانیم. عملیات شروع شد و باران کاتیوشا بر سر ما میبارید که یکی از گلولهها به ماشین تدارکات اصابت کرد و آتش گرفت و این آتش گرا شد برای دشمن. شاید پنجمین کاتیوشا بود که درست پشت سر من فرود آمد، فقط حسکردم ارتفاع زیادی بالا رفته و دوباره با زمین برخورد کردم. ولی....
🌷ولی نمیتوانستم حرکت کنم، محمود را که چند متری جلوتر بود صدا زدم. محمود سینهخیز خودش را رساند همان لحظه کاتیوشای دیگری نزدیک ما فرود آمد، اشهدم را خواندم و با آمدن محمود به او گفتم: محمود این سنگ رو از روی کمرم بردار، زخمی شدم باید سینهخیز برم پایین. محمود که با تعجب به من خیره شده بود گفت: سنگ نیست، پاهاته. منظورش را نمیفهمیدم هنوز درد نداشتم اما محمود میگفت پاهایم از کمر به داخل برگشتهاند. پرسید: محمد چه کار کنم؟ و پاهایم را به حالت اول برگرداند که ناگهان خون فواره زد. محمود گفت: محمد خیلی داغونه. گفتم: بیا چفیه من رو بزن جای ترکش. محمود چفیهام را برداشت و لوله کرده داخل سوراخی که روی کمرم ایجاد شده بود برد.
🌷بعد با تعجب گفت: محمد داره میره توی کمرت. و بلافاصله چفیه خودش را هم باز کرد و داخل زخم گذاشت همان زمان برادر قنبریان رسید اما من دیگر از هوش رفتم شاید به خاطر خونریزی زیاد. فقط یادم هست وقتی میخواستند بدنم را داخل خودرو بگذارند. یکی از بچهها میگفت: بگو یا مهدی (عج) اسم ائمه (ع) رو صدا بزن. و من حدس زدم وضعیت ظاهریام خیلی وخیم به نظر میرسد. دیگر چیزی نشنیدم تا وقتی در بیمارستان صحرایی چشم باز کردم و اخوی عرب را بالای سرم دیدم. او از زخمی شدن خودش و مجید آهنی گفت و تعریف کرد دستهی حسن قربانی قیچی شد و ساعت حدود پنج و نیم صبح از لشکر فرمان عقب نشینی به گردان رسید.
🌷کمکم که حالم بهتر شد و قادر به تشخیص محیط اطراف بودم شنیدم من را به یک بیمارستان صحرایی بردند و به خاطر وضعیت نامطلوب جراحت، روی برانکارد کنار راهرو گذاشتند. درحین عملیات مجروحین زیادی از خط به عقب منتقل میشدند و پزشکان و پرستارها وقتشان را صرف افرادی مثل من نمیکردند تا اینکه اخوی عرب را هم به همان بیمارستان میآورند و او با دیدن من و خونهای خشک شده روی چفیه، نبض و وضعیت تنفسم را چک کرده با اصرار پزشکی را بالای سرم میآورد. پزشک میگوید: رفته. (تمام کرده). اخوی عرب قبول نمیکند و میگوید: دکتر این چشم به راه داره، هنوز بچهاشرو ندیده، بچه برادر شهیدش منتظرشه. خلاصه....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
✾📚
@Dastan 📚✾