⚜🔅🔅🔅⚜🔅🔅🔅⚜ دهقانی مقداری ، در دامن پیرمرد فقیر ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت! درراه با پرودرگار سخن می گفت: ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای در همین حال، ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت! او با ناراحتی گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز !!! آن گره را چون نیارستی گشود. این گره بگشودنت ، دیگر چه بود؟ نشست تا گندمها را ، از زمین جمع کند، درکمال ناباوری دید !!! دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند! ندا آمد که: تو مبین اندر درختی ، یا به چاه تو مرا بین ، که منم مفتاح راه❤️ •┈••✾📚 @Dastan 📚✾••┈• 🆔 http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722