#داستانک
پسرک گل فروش
خیلی کلافه بودم و خسته شده بودم. از این همه توضیح دادن به همه!
من نمیخواستم لیلا رو تو این وضعیت ببینم. لیلا همه ی عشق و زندگی من بود. ولی بعد از اون تصادف لعنتی روز به روز حالش بدتر میشد و رنجور تر میدیدمش.
تا اینکه اونروز پشت چراغ قرمز از دور پسرک گل فروشی دیدیم که با پرهام ما مو نمیزد.
نا خوداگاه جلوی پاش ترمز کردم و به لیلا نگاه کردم که با نگاهش ازم خواست پسر بچه رو به ماشینم دعوت کنم. پسرک هم قبول کرد و نشست نمیدونم تو فکر لیلا چی میگذشت که چشم از پسرک بر نمیداشت. من برای اینکه این سکوت رو بشکنم در مورد پسر بچه ازش پرسیدم و فهمیدم که نه خونه ای داره و نه پدر و مادری!
لیلا که تا اون لحظه سکوت کرده بود با شنیدن حرف های پسر بچه به حرف اومد و گفت :عزیزم میتونی روی ما حساب کنی تو شبیه بچه خودمون که تو تصادف ازدست دادیم هستی. پسر بچه با ذوق گفت یعنی من میتونم پسر شما بشم؟
با شنیدن حرفی که پسر بچه گفت انگار تو آسمونا بودیم!!
خدایا شکرت برای دیدن لبخند دوباره ی لیلا و بازگشت امید به زندگیمون...
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚
@Dastane_amozande