خاطره اى جالب از شيخ كافى 🚎قبل از انقلاب بود داشتيم میرفتیم قم، ماشین نبود، ماشین‌های شیراز رو سوار شدیم... یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود، اون موقع هم که روسری سرشون نمی‌کردن...! مدام دقیقه‌ای یکبار موهاشو تکون می،داد و سرشو تکون می‌داد و موهاش می‌خورد تو صورت من...! مدام بلند می‌شد و می‌نِشَست و سر و صدا می‌کرد...! میخ‌واست یه جوری جلب توجه عمومی کنه ... برگشت ، یه مرتبه نگاه کرد به من و خانمم که کنار دست من نشسته بود... (خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش) گفت ...: آقا اون بُقچِه چیه گذاشتی کنارت...؟ بردار تا يه نفر روى صندلى بشینه ... نگاه کردم دیدم به خانمِ ما میگه بُقچِه...! گفتم...: این خانم ماست ... گفت...: پس چرا اینطوری پیچیدیش...؟ همه مسافران هم ميخندیدند... گفتم...: خدایا کمکمون کن،نذار مضحکه اینا بشیم ... یهو دیدم یه ماشینی روش چادر کشیده از دور معلوم بود،یه چیزی به ذهنم رسید... بلند گفتم...: آقای راننده...! زد رو نیم ترمز... گفتم...:این چیه بغل ماشینت؟ گفت...:آقاجون،ماشینه!ماشین هم ندیدی تو، آخوند ...؟! گفتم...: بله دیدم... ولی این چیه روش کشیدن ...؟ گفت...: چادره روش کشیدن دیگه...! گفتم...: خب، چرا چادر روش کشیده...؟ گفت...: من از كجا بدونم، حتماً چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنه، انگولکش نکنه، خط نندازن روش... گفتم...: خب، چرا شما نِمی کِشی رو ماشینت...؟ گفت...: حاجی جون بشین تو رو قرآن، این ماشین عمومیه... ! کسی چادر روش نمی کشه...! اون خصوصیه روش چادر کشیدن...! منم زدم رو شونه شوهر این زنه و بهش گفتم...: این خصوصیه ، ما روش چادر کشیدیم... هركس عمق پُست را متوجه شد يه صلوات به نيت شادى و ظهور حضرت بقية الله اعظم (عج) و شادى روح حاج شيخ احمد كافى بفرسته... ❅ . •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande