🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#هوالعشق💕
#بادبرمیخیزد 🌹🍃
#قسمت4
✍
#میم_مشکات
اما خب، اگر جوابش را می داد پس چه فرقی با او داشت? یکی آن گفته بود و یکی این! تازه برای اینکه صدایش را بشنوند باید سرش را از پنجره بیرون می برد، فریاد می زد و لابد این وسط لبخندی هم رد و بدل میشد! آیا این ها در شان او بود?چرا آنچه که آن موقع قانع ش کرده بود که خودش را در حد پسرکی دهن لق نکند حالا برایش کمرنگ شده بود و قانع ش نمی کرد?
آن عقل ش بود یا این?
اصلا این موضوع آنقدر اهمیت داشت که اینقدر راجع به آن فکر کند?اگر نداشت پس چرا نمیتوانست فراموشش کند?در طول بیست دقیقه راهی که تا خانه مانده بود، مدام قضیه را در ذهنش مرور میکرد برای همین وقتی از ماشین پیاده شد یادش رفت کتاب هایش را بردارد. سلام خشکی به مادرش کرد و رفت توی اتاق... کمی گیج به نظر می رسید. مادر که از این رفتار تعجب کرده بود پرسشگرانه به خواهرش ک پشت سر معصومه وارد خانه می شد خیره شد. خواهر هم همانطور که تقلا می کرد کتابها از دستش نیفتد سری به نشانه ارامش اوضاع تکان داد و گفت:
- هیچی!داره فکر میکنه!!
خوش بختانه معصومه عادت نداشت زیاد فکرش را صرف یک موضوع کند چرا که محیط اطراف تاثیر زیادی رویش داشت. همیشه ذهنش به سرعت تغیر موضوع میداد و یکی از دردسرهایش همین بود که نمیتوانست آنطور که باید بر روی موضوعی تمرکز کند و نتیجتا کمتر می توانست یه نتیجه ای منطقی برسد. قضیه وقتی خرابتر می شد که مسئولیتی را به او محول میکردند. تا چند دقیقه اول اوضاع مرتب بود اما از دقیقه پنجم به بعد دیگر هیچ تضمینی برای اینکه ان کار به سرانجام برسد وجود نداشت و تصور کنید وقتی مسئولیت این باشد:
- معصومه? 20دقیقه دیگه زیر غذا رو خاموش کن!!
خب،فکر میکنم نیاز به توضیح نیست که خوشحال ترین فرد در این ماجرا، صاحب رستوران سر کوچه بود که وظیفه جایگزین کردن غذای جزغاله را به عهده داشت. با اینکه در خانه رسم اسم گذاشتن روی همدیگر به شدت قدغن شده بود، اما بچه ها به معصومه "گیجگول خانم" می گفتند و مادر هم با وجود همه سرسختی اش در قانون یاد شده نتوانسته بود مخالفتی بکند زیرا این اسم،همانطور که یکبار مادر برای پدر اعتراف کرده بود، واقعا بهش می اومد...
#ادامه دارد
📚🌻📚🌻📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e