کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #با_من_بمان_61 -ازاده...ازاده از اشپزخونه بیرون اومدم و گ
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ -تموم شد آیینه رو مقابلم گرفت و گفت:خداییش بیین چه خواهرشوهر باهنری داری تو ایینه به ابروهام نگاه کردم که از دیدن خودم تعجب کردم انگار کسی دیگه ای شده بودم از مدلشون خوشم اومده بود -خوبه گفتم:اره خیلی خوب شدن ولی کمیل یه وقت ناراحت نشه؟ -نه بابا چرا ناراحت بشه اینقدر کمیل کمیل میکنی حرص من در میاری میخوای واسه اب خوردنتم زنگ بزنی ازش اجازه بگیری خندیدم که اونم خندید در همین نجمع که دنبال چیزی میگشت وارد اتاق شد ک با دیدن من برای مسخره بازی دهنشو باز نگه داشت :شما؟ باخنده گفتم:ازادم دیگه سمتم اومد و درحالی که به ابروهام نگاه میکرد گفت:چه خشگل شدی یکم ارایش کنی عالی میشه نرگس گفت:نه دیگه کمیل رو ارایش حساسه نجمه:اییش..شما چجوری اینو تحمل میکنید ارایشم نکنید؟؟؟!!! خیلی گیر میده ها نرگس:خوب موقع بازار رفتن یا جاهایی که نامحرم هست اجازه نمیده اخلاقش همینه منم اولش غر میزدم ولی الان راضیم و خوشحال که برادرم مراقبم هست نجمه شونه ای بالا انداخت و گفت:محمد که از این لحاظ زیاد با ما کار نداره چون مامانم گفته کاری نداشته باشه ولی اگه زن بگیره دیوونش میکنه بعدش به نرگس اشاره کرد و گفت:البته خیالمون راحته که عروسمون دیوونه هست نرگس چیزی برداشت سمتش پرت کنه که با خنده از اتاق فرار کرد -پررو در حالی که سرش پایین بود گفت: حالا کی گفته من عروس شما میشم با دیدن محمد که میخواست بیاد داخل و چیزی به ما بگه جا خوردم متعجب به نرگس نگاه کرد فکر کنم شنید نرگس خجالت زده خودشو مشغول مرتب کردن کیفش نشون داد از جام بلند شدم و گفتم:چیزی شده اقا محمد سرشو تکون داد و دستپاچه گفت:نه گفتم مهمونا رفتن که راحت باشید بی هیچ حرف دیگه ای رفت خواستم به نرگس چیزی بگم که دیدم داره گریه میکنه متعجب گفتم:نرگس!!! اروم گفت:خراب شد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e