کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: #از_روزی_که_رفتی #قسمت_پنجاه_و_پنج🌹 زهره که با لیوان آب آ
دوست داریم زندگی میکنیم. و زمانی که سایه دهان باز کرد، او را از خانه بیرون کرد. مسیح: دیگه حق ندارین اینجا پا بذارید. من اجازه نمیدم زنم با هر کسی رفت و آمد کنه و خودسری رو یاد بگیره. مریم دخالت کرد: مسیح! و مسیح داد زد: ساکت باش!به اندازه کافی از دستت عصبانی هستم! تو به چه حقی فکرای مالیخولیاییتو واسه هر کس و ناکسی میگی؟ به چه حقی اجازه میدی تو زندگیمون سرک بکشن؟ احمقی مریم!احمق! بعد رو به سایه ادامه داد: بفرماییدبیرون!من نیاز ندارم خاله خان باجی ها تو زندگیم سرک بکشن. سایه کیف دستی اش را برداشت و رفت. مریم ماند و مسیحی که هیچ وقت حرفش دو تا نشد و اجبارهایی که سالها مریم با آنها زندگی کرد. گه گاهی با سایه تماس میگرفت و درد و دل میکرد اما هیچ وقت هیچ چیزی خوب نشد. بدتر از همه محمدصادقش بود که مرید مسیح بود وروز به روز بیشتر شبیهش میشد. آیه مریم را از آن روزها بیرون کشید: زینب دلش رضا نمیشه. میدونم محمدصادق رو دوست داره اما میترسه مریم لبخند تلخی زد: حق داره. محمدصادق خیلی شبیه مسیح شده. حق داره نخواد مثل من بشه. آیه دست مریم را گرفت: اینجوری نگو قربونت برم. مریم: حق داره بخدا. من خودم مخالف بودم بیایم خواستگاری، نه اینکه با شما مخالف باشم ها! زینب یادگار شهیده. دردونه ی آقا ارمیاست. با این رفتارها، میترسم منو شرمنده ی شما و پدرش کنن. اون روز هم مجبورم کردن زنگ بزنم برای اجازه خواستگاری، حالا هم که... فخری خانم روخدا بیامرزه رها که دید الان اشک از چشمان مریم جاری میشود گفت: خدا رحمتش کنه حالا بریم صبحانه بخوریم. بعدا مفصلا صحبت میکنیم مسیح بعد از بوسیدن صورت و دستان ارمیا،در کنارش نشست. دلتنگ برادرانه هایشان بود. دیدن این ارمیا سخت بود. آنقدر که دو سال گذشته را دوری و دلتنگی کرد. شاید اگر فخرالسادات ازدنیا نمیرفت، هنوز هم دور میماند تا دردبرادرش را نبیند. همین نبود یوسف برای قلبش بس بود. وضع ارمیا خارج از توانش بود. یاد آن روز در ذهنش غوغا کرد و مسیح به یاد آورد. ارمیا روزهای پایانی خدمتش رامیگذراند. سی سال خدمت، سی سال سختی، سی سال از خود گذشتگی، سی سال خانه به دوشی به پایان میرسید. ارمیا که فوق لیسانسش را در دافوس (دانشکده فرماندهی و ستاد که به طور مخفف دافوس گفته میشود) گذرانده و پایان نامه اش غوغا کرده بود، پس از آن اخذ درجه دکترا از دانشگاه عالی دفاع ملی دوباره دعوت به همکاری شد. مسیح اما به همان دافوس اکتفا کرده بود. ارمیایی که همیشه مشغول بود و شب و روز برایش فرق نداشت. همیشه کار بود و کار. بالاخره بعد از مدتها توانست چند روزی مرخصی بگیرد و با خانواده عازم مشهد شد. مسیح یادش بود که چقدر خوشحال از آمدن برادرش بود. هر چه بیشتر خدمت میکردند، کارشان سخت تر حساس تر میشد و دیدار هایشان دورتر و دورتر میشد آن شب از حرم برمیگشتند. شهر خلوت بود. بچه ها همراه محمدصادق در ماشین مسیح بودند و ارمیا و مسیح و مریم و آیه و زینب سادات همراه با ارمیا. پسرها کری خوانی میکردندو ذوق زده ویراژ میدادند. مسیح خندید و رو به ارمیا گفت: این جوجه های تازه از تخم در اومده رو نگاه کن ها! نمیدونن ما خودمون خدای کورس گذاشتن بودیم! مریم: واقعا؟بهتون نمیاد! ارمیا از آینه به آیه نگاه کرد: قبل از ازدواج با خانوم، خیلی کار ها میکردیم. زینب سادات که وسط نشسته بود،خودش را جلو کشید و کنار سر پدر با ناز گفت: مثلاچکارا میکردین؟ ارمیا به ناز و ادای زینبش خندید: هیچی بابا، یک موتور داشتیم و میزدیم به جاده! زینب ذوق زده گفت: بابا حالشونو بگیر!تو رو خدا تو رو خدا... آیه اعتراض کرد: الکی قسم نده. صد بار گفتم برای هر چیز الکی قسم ندید! ارمیا هم ادامه داد: حق با مادرته عزیزم. این کار، کار خوبی نیست بابا. بعدشم، بذار خوش باشن که خیلی شاخن! زینب بُق کرده نشست و غر زد: چرا زهرا نیومد؟ اه اه اه آخه چقدر شوهر ذلیله!منو تنها گذاشت رفت خونه مادرشوهر! دختر لوستم رفت!همه شدن پسر و منم تنها... لب ور چید و دست به سینه ادامه داد: بابا هم که عین پیرمردا عقربه کیلومتر شمارش از هشتاد بالاتر نمیره! صدای خنده در ماشین پیچید. ارمیا خنده اش گرفت. همان لحظه از آینه نگاهش به ماشینی افتاد که خیلی مشکوک میزد. از وقتی از پارکینگ حرم بیرون آمده بودند دنبالشان بودند. دوخودرو که سرنشینانش همه مرد بودند. تمام مدت پشت آنها می آمدند و سعی در سبقت گرفتن نداشتند. محمدصادق از چراغ رد شد و ارمیا پشت چراغ قرمز توقف کرد. نگاهش به ماشین های مشکوک عقبی بود. در یک لحظه هر چهار در دو خودرو باز شد. اسلحه های دستشان را که دید دنده را جا زد و فریاد زد: بخوابید کف ماشین! ادامه دارد.. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e