شتر شبها نمیخوابیدم، بیهوش میشدم. باورت نمیشه که نرسیده به اون انباری نمور، روی زمین میوفتادم و صبح بالگدای شوهرم بیدار میشدم. زن سومش طاقت نیاورد و به یک سال نرسیده مرد. من سگ جون بودم. اما بیشتر از سی سال تو بدبختی دست و پا زدم. پشت و پناه نداشتم. فکر نکن بی کس و کار بودما. کلی برادر خواهر تنی و ناتنی داشتم! اما همشون یادشون رفت من هستم. هنوز در عجبم که مادرم چطور فراموشم کرد.
دخترم، تو پشت داری، پناه داری!هرتصمیمی بگیری همه پشتت هستن.
آیه کنار تخت ارمیا ایستاد، حاج علی تسبیح به دست گوشه اتاق به مختعه تکیه زده بود و زیر لب ذکر میگفت.
ارمیا با همان نفس های یک خط در میان و کوتاهش پرسید: چیزی فهمیدی؟
آیه: نه خیلی، اما انگار یک مقداریش درباره من و تو هستش. انگار بخاطر ازدواج ما...
آیه سکوت کرد و ارمیا زیر لب گفت: لعنت خدا بر شیطون. دیگه چی؟
آیه: میگه همش بهش ایراد میگیره. خیلی نا امیده ارمیا! با محمدصادق حرف زدی؟
ارمیا: آره. فردا میاد. زنگ بزن به سید بگو آب دستشه بذاره زمین و بیاد. تو هم با زینب چند روز برید تهران. نمیخوام فردا اینجا باشه!
رها تازه به خانه رسیده بود که احسان را پشت در خانه دید.
رها: سلام. چرا پشت در ایستادی؟ پسرا که باید خونه باشن!
احسان مغموم گفت: منتظر شما بودم.
رها لبخند زد و در را باز کرد. کلید خودرو اش را به احسان داد و گفت:
زحمت میکشی بیاریش تو حیاط؟ تا منم برم غذا رو گرم کنم تا این عموی شما نیومده، یکم اختلاط کنیم؟
احسان لبخند پر دردی زد و کلید را گرفت.
رها غذا را روی گاز گذاشته بود. به پسرهایش گفته بود در اتاق بمانند تا احسان راحت تر حرف هایش را بزند.
روی صندلی میز غذاخوری مقابل
هم نشسته بودند و رها منتظر بوداحسان ذهنش را متمرکز کرده و حرف
بزند.
دقایقی بعد احسان دهان باز کرد: شیدا ازدواج کرد.
رها متعجب شد: مامانت؟
احسان پوزخند زد: مامان؟ یک بار بهش گفتم مامان، اون موقع ده سالم بود و گفته بود دیگه باید شیدا صداش کنم، بهش گفتم مامان! یک قاشق فلفل ریخت تو دهنم و نمیذاشت آب بخورم. نمیدونم چقدر طول کشید، اما من فقط جیغ میزدم. اونقدر جیغ زده بودم که تا چند روز نمیتونستم حرف بزنم. دیگه بهش نگفتم مامان. اون فقط شیداست.
رها آن روزها را به یاد داشت. دهان احسان تاول زده بود. امیر عصبانی بود و با شیدا دعوای سختی کرده بود. اما چه فایده؟ روح و روان و جسم احسان کوچکشان زخمی عمیق برداشته بود.
رها: کی بهت گفت که ازدواج کرده؟
احسان: صبح زنگ زد گفت ازدواج کرده.
رها: بابات میدونه؟
احسان شانه ای بالا انداخت: نمیدونم. چند روزه خبر امیر رو ندارم.
رها نمیدانست به کدام گناه امیر هم از نام زیبای پدر محروم شده.
رها: چرا بابات رو به اسم صدا میزنی؟اون که دوست داره بابا صداش کنی.
احسان: از اون روز به بعد دیگه دلم نمیخواست کاری کنم که تنبیه بشم.
فکر میکردم امیر هم همون کارو میکنه. شما روانشناسا بهش چی میگید؟
رها: تعمیم. دوست نداشتن مادرت برای اینکه مامان صداش کنی رو به پدرت تعمیم دادی و اونم به اسم صدا میکردی.
احسان خندید: سگ پاولوف. خدارحمتش کنه!سگ خوبی بود.
نهار با آمدن صدرا و شوخی و خنده های مردانه گذشت. احسان با صدرا روی پله حیاط نشسته بودند و لیوان چای در دستانشان بود.
صدرا گفت: دیر به دیر سر میزنی!
احسان آهی کشید: روم نمیشه. همش برای شما زحمتم.
صدرا یک دستش را دور گردن احسان انداخت و با دست دیگرش کمی از چایش نوشید بعد سرش را به سراحسان تکیه داد و گفت: تو مثل مهدی و محسنی برام.
احسان خندید: یک پسر داری و دوتا پسرخونده.
صدرا: هر سه تا تون برامون عزیزید.
احسان بغض کرد: تنهایی سخته عمو.
صدرا: میدونم عموجان!
احسان: دارم تو اون خونه میپوسم.
صدرا: برای همین از تونجا بیرون نمیای؟
احسان: کجا برم؟ یا بیمارستانم، یا خونه خوابم. امروزم آن کال هستم.
و گوشی تلفن همراهش را تکان داد و دوباره کنارش گذاشت.
🔔 این داستان ادامه دارد 🔔
✍نویسنده : سنیه منصوری
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e