کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت27 اینقدر ذهنم مشغول بود بعد نماز صبح خوابم برد با صدای اذان ظهر بی
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت28 صدای بلند مامان و میشنیدم ،که میگفت من دخترمو شوهر نمیدم ،همچین خانواده ای در شان ما نیستن،هانیه با رفتارش کم انگشت نمامون نکرد ،حالا با این ازدواج ،ابرمونو هم باید به حراج بزاریم دلم با شنیدن این حرفا شکست،خدایا خودت شاهدی که من راهی رو که تو نشونم دادی و انتخاب کردم مگه من چکار بدی کردم... در اتاقم باز شد حامد اومد کنارم نشست حامد: هانیه بابا به یه شرط قبول میکنه! - چه شرطی؟ حامد: هیچ ارثی نمیبری ،هیچ جهیزیه ای واست نمیخره ،هیچ وقتم مرتضی حق نداره پاشو تو این خونه بزاره -میگفت میمردم بهتر نبود؟ حامد: هانیه تو بابا رو میشناسی ،خیلی روحرفاش جدیه و روی حرفش میسته... - باشه ،قبول میکنم... از بابا بپرس کی بیان خاستگاری حامد: باشه ،فقط سرسری،حرف نزن خوب فکراتو بکن ،با رفتن حامد ،قطرات اشک مهمان صورتم میشدن پتو رو گذاشتم جلوی دهنم ،تا صدای گریه مو کسی نشنوه ،با گریه کردن وقتی اروم نشدم رفتم سمت سجاده ام شرع کردم به درد و دل کردن با معبودم سر سجاده خوابم برد: موقع تحویل سال از اتاقم بیرون نرفتم حتی صدای خنده کسی رو هم نمیشنیدم بعد یه ساعت حامد اومد توی اتاقم نشست کنارم صورتمو بوسید ... حامد: عیدت مبارک - عید تو هم مبارک حامد: ما داریم میریم خونه مامان بزرگ ،تو نمیای؟ - نه ،حالم خوب نیست ،خونه میمونم حامد : میخوای منم نرم،بمونم پیشیت؟ - نه داداشی برو ،زشته اگه نری! حامد: باشه، کاری داشتی زنگ بزن خودمو زود میرسونم خونه آبجی... - چشم... ... 📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺         @Dastanyapand 📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺