💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
#داستان_آموزنده
🔴عجب و خودبینی هرگز
بزنطى از اصحاب على بن موسى الرضا عليه السلام بود. مى گويد: شبى حضرت رضا عليه السسلام درازگوش خود را براى من فرستاد كه به محضرش شرفياب شوم . در محلى به نام حرباء حضورش رسيدم . تمام شب را با آن حضرت بودم . بعد شام آوردند. و پس از صرف شام به من فرمود: مى خوابى ؟
عرض كردم : بلى ! دستور داد بستر آوردند. حضرت برخاست تا از بام به زير برود، فرمود: خداوند شبت را با عافيت بگذراند!
وقتى حضرت رفت ، با خود گفتم : من امشب از اين بزرگمرد به كرامتى دست يافتم كه هرگز احدى به آن نايل نشده است .
ناگاه صدايى را شنيدم كه گفت : اى احمد!و ندانستم كه صاحب صدا كيست . چون نزد من آمد، ديدم يكى از خدمتگزاران امام عليه السلام است ،
به من گفت : مولاى خود را اجابت كن .
برخاستم كه از پله هاى بام به زير روم . ديدم كه امام از پله ها بالا مى آيد. چون به من رسيد فرمود:
دستت را بياور! وقتى دستم را پيش آوردم ، دستم را گرفت و فشرد؛
سپس فرمود: صعصعة بن صوحان ! از اصحاب على عليه السلام بود، بيمار شد. حضرت به عيادتش رفت .
وقتى خواست از نزد او برخيزد، فرمود: اى صعصعه ! عيادت مرا مايه افتخارت قرار ندهى .
در فكر خودت باش !چون ممكن بود بزنطى هم از پذيرايى آن حضرت دچار عجب شود، به وى فرمود: هم اكنون جريان صعصعه براى تو پيش آمده است ، مواظب باش كه اين امر تو را غافل نكند و انديشه عجب ، در تو راه نيابد. سپس امام عليه السلام از بزنطى خداحافظى نمود و او را به حال خود گذاشت
📚شرح و تفسير دعاى مكارم الاخلاق ، ج 1، ص 172.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e