📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 343
نفس عمیقی میکشم و با دقتتر به صداهای اطرافم گوش میدهم؛ صدای بوق ماشینها از دور، صدای خشخش برگها، صدای قدمهای خودم...
و صدای جیغ!
سریع برمیگردم. صدای ریز جیغ بر سکوت خیابان پنجه میاندازد.
گربه سیاهی از پشت سطل زباله بزرگ و سبزرنگ خیابان بیرون میپرد و معترضانه میومیو میکند.
نفسی که در سینه حبس کرده بودم را بیرون میدهم و لبخند بیرمقی میزنم.
پشت سرش، گربه دیگری هم از پشت سطل زباله بیرون میپرد و فشفش کنان، پشت سر گربه قبلی قدم میزند.
انگار گربه سیاه به قلمروی او تجاوز کرده بوده و داشتند سر غذاهای داخل سطل زباله با هم دعوا میکردند.
به راهم ادامه میدهم و اینبار به سمت خانه امن میروم. زنگ در را فشار میدهم و نور چراغهای دور دوربین آیفون تصویری، روی صورتم میافتد.
بعد از چند ثانیه، در باز میشود و قدم به داخل خانه میگذارم.
‼️ نهم: شعله در شعله تنِ ققنوس میسوزد؛ ولی...
ساعدم را از روی پیشانیام برمیدارم. خواب رفته است.
دو ساعت است که دارم روی تخت پهلو به پهلو میشوم و صدای فنرهایش را درمیآورم.
مسئله این نیست که راحت نیستم؛ چون اصلا عادت ندارم به جای خواب گرم و نرم.
شاید علت این بیخوابی، خستگی زیاد باشد. انقدر خستهام که حتی قدرت خوابیدن هم ندارم...
و شاید فکرِ مشغول. از وقتی قدم به این خانه امن گذاشتم، یک حس خاصی میان رگهایم دوید که نه ترس بود، نه اضطراب، نه غم و نه شوق؛ اما باعث میشود ته دلم خالی شود و ضربان قلبم بالا برود.
دلم بدجور برای پدر و مادرم تنگ شده است؛ برای خواهر و برادرهایم. بیشتر از همیشه.
شاید چون بیخبر برگشتهام ایران و نرفتهام خانه. دلم برای همه آدمهای دنیا تنگ شده؛ حتی آنها که نمیشناختم.
نفس عمیقی میکشم و به خودم میگویم:
- چت شده مرد؟ مگه اولین ماموریتته؟
و صدایی از عمق جانم، آرام زمزمه میکند:
- آره شاید...
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،