📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 371
چشم میچرخانم به سمت نقاشی سلما. یک آدم کشیده.
یک آدم بزرگ؛ اما با همان متد چشمچشم دو ابرو. ریش دارد و تفنگ.
مطهره میخندد:
-این تویی!
چهرهاش که اصلا شبیه من نیست، تازه دماغ و گوش هم ندارد.
لبخند میزنم و زیر لب به مطهره میگویم:
- یعنی تو منو این شکلی میدیدی همیشه؟
مطهره آرام میخندد. سلما حالا دارد یک آدمِ کوچکتر کنار من میکشد. یک آدمِ کوچک با موهای زرد(که احتمالا منظورش طلایی بوده) و لباس صورتی.
این یکی هم دماغ و گوش ندارد. این آدم کوچک هم خودش است حتما.
لبخندزنان دست روی موهای بافته طلاییاش میکشم و منتظر میشوم توضیح دهد نقاشیاش را. دهانش را باز و بست میکند برای زدن حرفی.
با دستان کوچکش اشاره میکند به آدمک کوچولو و بعد به خودش؛ یعنی این منم.
و دوباره اشاره میکند به آدمک بزرگ و بعد به من.
- کمکم وقت ملاقات تموم میشه!
صدای مسعود باعث میشود هردو برگردیم به سمتش. اصلا تکان نخورده از جایش؛ همچنان دست به سینه به در تکیه داده.
سلما نقاشی را میدهد به من. سرش را به سینه میچسبانم و نوازشش میکنم به نشان تشکر.
باز هم دهانش را باز و بسته میکند و به خودش فشار میآورد برای گفتن یک کلمه.
از جا بلند میشوم. عروسکی که داده بودم را محکم بغل کرده و دستم را میگیرد تا بلند شود.
چند قدم مانده تا در را با هم میرویم. مقابلش زانو میزنم و دست میگذارم روی شانههایش.
نمیدانم دیگر میبینمش یا نه؛ برای همین سعی میکنم امید واهی به او ندهم:
- إذا مو أعود، لانو في مكان مو فینی العودة. سامحینی.(اگه برنگشتم، بخاطر اینه که جایی هستم که نمیتونم برگردم. منو ببخش.)
لبش را جمع میکند. الان است که بغض کند و حال خوبش خراب شود. سریع بغلش میکنم:
- لا تبکی عزیزتی...انتی مو وحیده...(گریه نکن عزیزم. تو تنها نیستی.)
چند کلمه نامفهوم از دهانش خارج میشود:
- بببب...
- اذن اضحک!(حالا بخند!)
لبخند میزند اما تمرکزش روی تلفظ کلمهای ست که میخواست بگوید.
نقاشی را نشان میدهد، با چشمان قشنگش نگاهم میکند و با فشار فراوان به لبهایش، میگوید:
- ببببا... بببا... بابا...*
*:در لهجه شامی هم به پدر، بابا گفته میشود
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺