کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت پنجاه‌ ‌و دوم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» ناهید مشکوک چشماش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت پایانۍ «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» مدتی از ماجرای دادگاه میگذشت. این روزها حتی یک ملاقاتی هم نداشتم فقط هر از گاهی خانم وکیل رو می دیدم. حسابی از این وضعیت اسفناک خسته شده بودم. حالم کمی بهتر بود و دلهره های چند روز پیشم تا حدودی رفع شده بود. کلافه پتو رو کنار زدم و به پشتی تخت تکیه دادم یک لحظه تاریکی من رو ترسوندو دلم پرواز کرد برای آغوش بابا ابراهیم که برام امن ترین جای دنیا بود! زیر لب زمزمه کردم: خدایا شکرت ... ممنون که همیشه هستی و این قدر مهربونی با اینکه من بنده خوبی نیستم! با خوردن جسم سبکی به صورتم دست از مناجات کردن برداشتم، چشمام رو به جهت دیدن شخصی که متکا رو به طرفم پرتاب کرده بود ریز کردم. هنوز تشخیص نداده بودم کار کدوم یکی از بچه هاست که ناگهان صدای باز شدن قفل های در زندان به گوشم رسید. از شدت سرما دستم رو به زیر پتو بردم و مثل بید شروع کردم به لرزیدن. سرما، سرمای وجودم بود نه سرمای اتاق! و حالا رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیر میکشید. سایه چند خانم چادری رو دیدم که به نزدیکی بند ما می اومدند! یکی از همون ها با صدای بلند فریاد زد. + ماهور تابش بلند شه! پتو رو به طرفی پرتاب کردم و با زانوهایی که هر لحظه سست تر از قبل میشد به سمتشون رفتم. - با من چی کار دارید؟ نگاهی بهم انداخت و جدی لب زد. + آماده شو متوجه میشی. خواب از سر مهلا و افسانه خانم هم پریده بود و متعجب نگاهشون رو بین ما رد و بدل میکردند. تلخ شدم تلخ تلخ ... این آخر راه بود دیگه همه چیز تمام شده! اعدام ... سرم رو محکم تکون دادم و عقب عقب رفتم. - ن ... نه! من نمیام! فریاد کشیدم. - برید بیرون! خانمی که نسبت به اون یکی کمی جوون تر به نظر می رسید وارد اتاق شد و به سمتم اومد. افکار توی سرم خنجر میکشید روی قلبم و مغزم سوت میکشید نمی خواستم بغض جدیدم جلوی افسانه خانوم بشکنه! قلبم لرزید و هراسون به کنج اتاق پناه بردم. که صدای شنیدم که گفت: چرا ترسیدی.... خبری خوبی برات داریم.... 🔘پایان فصل اول🔘 .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃