🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا  *به نام خدا سعیده باز بدون در زدن وارد اتاق شد، تا اومدم بهش بگویم چرا بدون اجازه وارد شدی؟ سریع گفت: پنج شنبه هفته دیگه مهمونی بازی داریم ، سعیده بجای کلمه مهمانی رفتن کلمه مهمانی بازی را بکار می برد ،گفتم کجا؟ گفت خونه دوست مامان خانم عابدی گفتم من که شنبه امتحان زیست دارم...سعیده بلافاصله گفت یعنی نمیای !؟؟گفتم نخیر نگفتم نمیام که !!!حالا باید راجع بهش فکر کنم چند لحظه در فکر فرو رفتم سعیده خنده ای کرد و گفت : حتما خانم داره فکر میکنه که چطوری» ست «کنه الکی گفتم نخیر داشتم فکر میکردم با امتحانم چیکار کنم ؟ بعد گفتم راستی تو چی می پوشی سعیده گفت راستش خانم، ما مثل شما شیک پوش نیستیم ، که حتما «ست» کنیم ،هر چی دم دستمون بیاد و راحت هم باهاش باشم همون رو می پوشم ، سعیده از اتاق بیرون رفت و من ماندم و اینکه چی بپوشم؟!!! ، بلند شدم رفتم سراغ کمدم ، با خودم گفتم باید جوری لباس بپوشم که همه نگاهها به من باشه ، کمدم پر از لباس بود ، چند تا لباس از لای لباسهام در آوردم ، از همه قشنگتر لباس بنفش کمرنگم بود ، هنوز اون را جایی نپوشیده بودم ، خیلی خوشحال شدم ، حالا باید دنبال یک کفش روفرشی می گشتم که با اون همرنگ باشه ، وای خدا کفشهای رو فرشیم اصلا به این رنگ لباسم نمیاد چیکار کنم ؟ فکر کردم با مامان برم و یک کفش بخرم ، ولی بلافاصله پشیمان شدم ، آخه مامانم تهدیدم کرده بود که اگر یک لباس یا کفش دیگه ای بخرم از پنجره پرت میکند بیرون ، راستش چند بار بهم تذکر داده که خیلی ولخرجی میکنم و در خرید کردن اسراف میکنم ، حالا الان یکی نیست بهش بگه مامان خانوم حالا من کفش همرنگ ندارم باید چیکار کنم ؟ همینجوری که با خودم حرف میزدم یکهو یاد کفش بنفش مامانم افتادم با خوشحالی از جا پریدم و به طرف آشپزخانه رفتم ، مامان در حال شستن ظرفها بود ، رفتم جلو وگفتم مامان جان بیا اینطرف من میشورم ، مگه دختر نداشتی؟! مامانم خنده ای کرد وگفت چی شده حمیده خانوم مهربون شدی گفتم وا مامان جون من که همیشه مهربونم !!! مامانم با لبخند گفت حالا بگو چی میخوای ؟گفتم هیچی اون کفش بنفشتون رو میشه بدی من بپوشم برای مهمونی گفت چرا نمیشه برو بردار ، فقط تو پاهات از من بزرگتر شده ، ببین اندازه پات هست، یک بوس کوچولو از لپش کردم و بدو به طرف جا کفشی رفتم ، با خوشحالی کفش پاشنه بلند بنفش را برداشتم ، پام کردم ، به نظرم یک مقدار تنگ بود ، پیش خودم گفتم نه بابا ، باهاش راه که نمیرم ! رور پنج شنبه شد ، مامان قبل از اینکه بریم بهمون گفت بچه ها خانم عابدی یک کمی حساس هست دوست ندارد کسی با کفش در آشپزخونه اش بره گفتم مامان جون حالا کی میخواهد بره تو آشپزخونه !!مامانم با خنده گفت شاید بخوای یه لیوان آب برداری یا خدا نکرده ظرف بشوری !!! گفتم مامان جان خونه ظرف بشورم اونجاهم برم ظرف بشورم !!! بعد از نیمساعت به خانه خانم عابدی رسیدیم ، خانم عابدی ما را راهنمایی به اتاقی کرد ، من سریع کفشم را از ساک مادرم در آوردم پام کردم ، سعیده خیلی سریع حاضر شد و رفت اتاقی که دخترها در آنجا جمع شده بودند ولی من که احساس بزرگی میکردم اصلا دوست نداشتم پیش آنها برم ، با مادر وارد جمع شدیم هنوز چند قدم برنداشته بودم که احساس کردم که انگشت کوچک پام چاق شده ، فکر کردم الان سریع میشینم و دیگر همه چی حل میشود ، سریع روی اولین صندلی خالی نشستم ، ولی چشمتون روز بد نبینه ، پام در حال ورم کردن بود مثل خمیر نان که با جوش شیرین قاطی کردند و باعث میشود که نان هی ور بیاد پای منم لحظه به لحظه بیشتر ورم میکرد ، انگار تب کرده بودم عرق ، از لای موهام به صورتم می ریخت سریع عرقها را پاک می کردم ، نمیدونم چرا یاد نانواها افتادم پیش خودم گفتم این بندگان خدا که در نانوایی کار می کنند چقدر کارشون سخته !!! هنوز چند ثانیه نگذاشته بود که احساس کردم سر هر انگشت پام یه لامپ کوچولو در آمده ، انگار چراغانی شده ، همه با هم تاول زده بودند ، خانمها همه باهم حرف میزدند ، صدای خنده دخترها هم از اتاق دیگر میامد ولی من بیچاره برای اینکه جلب توجه کنم پاهای عزیزم را مجبور کرده بودم این کفشهای تنگ را بپوشند ، شروع کردم با پاهام حرف زدن : پاهای عزیزم تو خیلی زحمت می کشی وزنم رو تحمل میکنی و من رو به هر جا که میخوام می بری ، بدون اینکه من ازت تشکر کنم ، دوست دارم الان تو پای عزیزم رو به گردنم بیندازم و نگذارم تو اینقدر اذیت بشوی ، پای عزیزم اگر بیشتر از این ورم نکنی قول میدم که دیگه برای خودنمایی تو را اذیت نکنم ، اصلا کی گفته آدمها با لباس وکفششون ارزش پیدا میکنن الان همه سرشون به خودشون گرم هست و من بیچاره در حال درد کشیدن هستم، اصلا چرا آمدم اینجا ؟ چرا وقت خودم را تلف کردم کاش در خونه میماندم و درس شیرین زیست رو میخوندم یا حداقل میرفت پیش سعیده اینا و میگفتم و میخندیدم ، ما