📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥
🔥👫👭🔥👫👭🔥
📚زن زندگی آزادی
💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
🇮🇷قسمت ۱۵ و ۱۶
گوشی زنگ خورد و اسم پدرش روی صفحه افتاد، سحر با استرس تماس را وصل کرد و گفت:
_ا... ا.. الو سلام
صدای نگران پدرش بلند شد:
_چه سلامی؟ چه علیکی؟ ما را از نگرانی کشتی!! چرا جواب گوشیتو نمیدی؟! چرا گوشی رو خاموش کردی؟! اصلاً تو کجا رفتی؟! توی این اوضاع قرش میش، تو یک دختر تنها کجا رفتی؟! مادر بیچاره ات از نگرانی دقمرگ شد و به تمام قوم و خویشا زنگ زده تا ببینه، خانم خانما کجا تشریف بردن
سحر همانطور که لبش را به دندان گرفته بود گفت:
_من.. من.. من کی خونه قوم و خویش رفتم که الان دفعه دومم باشه؟ مامان چرا اینکار را کرده؟ من موسسه زبان رفتم، ولی حالم بد شد و دوستام...
پدرش به وسط حرفش دوید و گفت:
_کدام موسسه؟ کدوم آموزشگاه؟! چرا حرف مفت میزنی؟! من چند بار به این خراب شده رفتم پشه هم اونجا پر نمیزد، تمام درها قفل بود. راستش را بگو کجایی سحر؟ کدوم گوری رفته بودی دختر؟!
سحر نفسش را آرام بیرون داد و گفت:
_دارم میام خونه، اونجا اومدم توضیح میدم.
پدرش با فریاد گفت:
_لازم نکرده بگو کجایی بیام دنبالت.
سحر با من و من گفت:
_میام دیگه.. خودم میام
پدرش عصبانی تر فریادش بلندتر شد و گفت:
_میگم بگو کجایی یک عمر مسافرکشی کردم و مردم را اینور اونور بردم، حالا نمیتونم بیام دنبال تو؟!
سحر نگاهی به اطراف کرد، صلاح نمیدانست که پدرش اینجا بیاید چون با آمدن او به اینجا، مشکوک میشد که سحر در اغتشاشات شرکت کرده، پس آدرسی دیگه داد و دستش را بالا برد، برای اولین تاکسی تا او را به آدرسی که به پدرش داده بود، برساند. سحر با عجله دست تکان میداد اما هیچ تاکسی برای او نگه نداشت..
سحر نت گوشی را وصل کرد تا تاکسی اینترنتی بگیرد، اما اینترنت قطع بود پس لعنت به شانس خودش فرستاد و همینطور که در طول خیابان راه میرفت، برای تاکسی های عبوری، دست تکان میداد و میگفت:
_دربست..
تا شاید ماشینی برای او بایستد، بعد از چند دقیقه بالاخره یک تاکسی جلوی پایش ایستاد. سحر بدون این که راجع به کرایه صحبت کند سریع مقصد را به راننده گفت و سوار شد و در همین حین گوشی دوباره زنگ خورد و این بار کسی جز جولیا نبود...
گوشی در دستان سحر مدام میلرزید و سحر مانده بود چه کند، ناخوداگاه کلید وصل تماس را لمس کرد، صدای جولیا از آنطرف خط که فارسی را شکسته حرف میزد بلند شد:
🔥_الو...سحر
سحر آب دهانش را قورت داد و گفت:
_سلام جوالیا، حالتون چطوره؟
جولیا که انگار متوجه شده بود خود سحر است گفت:
🔥_ممنون، تو چطوری؟ چرا تماسم را جواب ندادی، من نگران تو شدم...
سحر نفسش را آروم بیرون داد و گفت:
_ببخشید مشکلی پیش اومده بود..
جولیا با لحنی حاکی از تعجب گفت:
🔥_مشکل؟! چی شده؟ الان مشکلت رفع شده؟
_آره، حل شد...
جولیا نفس راحتی کشید وگفت:
🔥_دوست داشتی بیای پیش ما، اما فراموش نکن فقط دختران پاک که به اونها دست درازی نشده باشه، اینجا جا دارن وگرنه...
سحر پرید وسط حرفش وگفت: _بله..بله...میدونم، من هیچ کار اشتباهی نکردم
🔥_خوبه، انگار توی کشور شما هم زنها به خودشون اومدن، زنگ زدم بهت بگم،تو میتونی دوستانت را تشویق کنی که توی تجمعات شرکت کنند، اما خودت هرگز شرکت نکن، فهمیدی!!! ما روی پاک بودن و پاک ماندن تو حساب کردیم، وگرنه دختران آزاد و رها، زیادند ...
سحر همانطور که سرش را تکان میداد گفت:
_متوجهم، فقط یه سوال، مشخص هست کی بتونم بیام؟!
جولیا خنده بلندی کرد و گفت:
🔥_انگار خیلی عجله داری! خیلی منتظرت نمیذاریم، به همین زودی خبری خوشحال کننده بهت خواهم داد
و صدا قطع شد.. سحر همانطور که به حرفهای جولیا فکر میکرد به راننده اشاره کرد و گوشه خیابان از ماشین پیاده شد. خیلی طول نکشید که پراید رنگ و رو رفته ی پدرش، کنارش ترمز کرد. سحر ذهنش درگیر اتفاقات مختلف بود، اصلا فراموش کرده بود که وضع پوشش چگونه هست، پس ارام به طرف ماشین رفت که یکدفعه پدرش با حرکتی سریع از ماشین پیاده شد. سحر سلام کرد و میخواست سوار ماشین بشود که با صدای پدرش که به او خیره شده بود، به خود آمد:...
#ادامه_دارد...
✍🏻 طاهرهسادات حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥