📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 88
قایق روی موجهای بلند به سختی پیش میرود و بالا و پایین میشود. دو دستی لبههای قایق را چسبیدهام و بیخیال هدایت سکانها شدهام. نه مقصد مشخصی دارم و نه زور موتور قدیمیِ این قایق میتواند بر امواج بیرحم و توفانی غلبه کند. فقط باید جایی بروم که دست ماهیگیران به من نرسد. صدای رعد و برق نزدیکتر میشود و هوهوی باد و فشفش موج در گوشم میپیچد. از دور، اسکله ماهیگیران را میبینم. در میان صدای توفان، فریادشان را محو میشنوم. حتما دارند به زبان محلی هشدار میدهند که جلوتر نروم و تا نمردهام برگردم؛ اما آنها باید بهتر از هرکسی بدانند که دیگر هیچچیز دست من نیست و اگر بخواهم – که نمیخواهم – هم نمیتوانم برگردم. امواج خود را به قایق میکوبند و گستاخانه به درون قایق میپاشند. خیس شدهام و با تکانهای قایق به اینسو و آنسو پرت میشوم. اقیانوس من را طعمهی سرگرمکنندهای یافته و با من و قایقم بازی میکند. حالت تهوع و سرگیجه، دربرابر اضطراب وحشتناکی که تمام بدنم را گرفته کم آوردهاند.
-عباس به دادم برس... این توفان به من رحم نمیکنه...
نمیفهمم کی از موجشکن عبور کردم؛ موجها بلندتر شدهاند و صخرهها نزدیکاند. وقتش است. الان دیگر وقت آن است که مرگ از روی نیمکت قایق برخیزد و یکدیگر را در آغوش بگیریم. بیش از قبل ترسیدهام و میلرزم. آب کفآلود دریا به صورتم سیلی میزند. فریاد میکشم: عباس!
صدایم در توفان گم میشود. دریا و آسمان تیرهاند و تنها نقطه روشن، جایی در انتهای افق است که نور خورشید نیمهشب را میتوان دید. نمیخواهم منتظر بنشینم و ببینم کی موجها من و قایقم را درهم میشکنند و میبلعند؛ میخواهم ایستاده به استقبال مرگ بروم. اقیانوس حتی اگر خشمگین هم باشد ترس ندارد. مثل عباس است. به سختی روی عرشه قایق که مانند گهواره تکان میخورد میایستم. سرم گیج میرود و دستانم را برای آغوش اقیانوس باز میکنم. پیش از آن که کمرم راست شود، موجی خودش را به قایقم میکوبد و به آغوش اقیانوس هلم میدهد. روی دست موج دیگری واژگون میشوم. موجموج، اقیانوس پیکرم را مانند نوزادی دربر میگیرد و تاب میدهد. انقدر سرد است که نمیتوانم دست و پا بزنم. مثل چوب خشکی، خودم را به اقیانوس میسپارم. باران شروع به باریدن میکند و من از هرسو با آب محاصره میشوم.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖