📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
🌾قسمت ۷ و ۸
بعد از اتمام صبحانه مهدی، نفس را به دانشگاه رساند و به صورت تصادفی ماشین استاد هم روبه روی آنها پارک کرد.
نفس از ماشین پیاده شد
و چشم در چشم استاد شد . استاد با دیدن مهدی، چینی به ابرو انداخت .استاد به سمت نفس آمد.
استاد: _سلام خانم آروین
نفس:_سلام استاد
در همین حین مهدی پیاده شد که نفس رو به مهدی گفت:
_داداش ، ایشون استادم هستن.
استاد حسینی از سر آسودگی نفس راحتی کشید و با مهدی دست داد که استاد، مهدی را به حرف گرفت
که مهدی رو به نفس گفت:
_ شما برو سر کلاس.
نفس : _چشم
وقتی وارد کلاس شد سلامی داد که بچه ها به سمتش آمدند و گفتند :
_نفففففس اگه بدونی چه خبری دارم برات
نفس :_چی
بچهها: _استاد حسینی میخواد بره خواستگاری دیروز تو دفتر شنیدیم
یکی از بچه ها:
_خوشبحال دختره چه شوهری گیرش میاد
صداها با آمدن استاد حسینی قطع شد.
یکی از دخترها که انگار از خبر خواستگاری استاد در ذوقش خورده بود گفت:
_استاد مبارکت باشه
استاد:_بله؟!؟
دختره :_منظورم خواستگاری اونو
استاد:_اونوقت شما از کجا فهمیدید؟!
دختره:_دیروز از تو دفتر شنیدم
استاد:اگه آنقدر که سرتون تو زندگیه مردمه تو درست بود الان این وضع نمره هاتون نبود!!
دختره:_شما راست میگید ولی...
با حسرت گفت:
_خوشبحال اون دختر خوشبخت
استاد:_درست نیست!
بعد نگاهی به نفس انداخت و گفت :
_حتما خانم هستن که نظر منو جلب کردن.
و همه نگاهها به سمت نفس رفت
و پچ پچ هم شروع شد که استاد درس را شروع کرد و بعد از اتمام درس آیناز به نفس گفت :
_موضوع چیه نفس مشکوک میزنی؟
نفس که اعصابش خورد بود گفت:
_آیناز خواهش میکنم دست از سرم بردار.
آیناز متعجب شروع کرد به صدا زدن نفس :
_نفس نفس نفس با تو ام
نفس برگشت و خواست چیزی بگوید که متوجه نگاه متعجب استاد به او شد.
رو به آیناز گفت:
_چند بار بت بگم تو مکان شلوغ منو بااسم کوچیک صدا نزن؟؟ باید برم آیناز یاعلی خداحافظ .
تاکسی گرفت و به مزار شهدا رفت و مثل همیشه کنار مزار شهید آرمان(برادر شهیدش نشست )و گفت:
_سلام...حالم بده یه طوری شدم اصلا انگار این من دیگه من نیست.. به قول شاعر که میگه
کیست این مَن...؟
این مَنِ.. با مَن ز مَنبیگانهتر
این مَنِ...
مَن مَن کُنِ..
ازمَن کمی دیوانهتر؟
چرا من آنقدر عجیب غریب شدم ؟؟؟
که ناگهان دید دختری بدحجاب رو به رویش نشست سرش را بالا آورد و به صورت آن دختر نگاه کرد و دختر هم به او نگاه کرد.
دختر:_حالم بده هروقت حالم بدمیشه میام اینجا
نفس:_عزیزم اسمت چیه؟
دختر:_اسم من پریناز اسم تو چیه؟
نفس:_چه اسم قشنگی اسم منم نفسه
پریناز :_نفس جون میتونم باهات درد و دل کنم؟نه که بشینی منو هم مثل تموم چادریا نصیحتام کنی میخوام رفیق باشی برام هستی؟
نفس لبخندی زد و دستش را به سمت پریناز گرفت و گفت:
_هستم
پریناز شروع کرد:
_میدونی ۷ سالم بود که مامان و بابام از هم جدا شدن و من رفتم پیش مامانم ولی چه رفتنی؟رفتیم پیش مامان بزرگم که تنها نباشیم از لحاظ وضع مالی وضعمون توپه ولی من آغوش یه پدر میخواستم که الان ایران نیست مامانمم میخواد دوباره ازدواج کنه و من تنها تر از همیشه بشم.
نفس لبخندی زد و با همان آرامش همیشگی که باعث آرامش همه میشود گفت:
_زندگی میگذره، گاهی باب دلت.گاهی برخلاف آرزوهات. گاهی خوشحالی و درگیر آدمای زندگیت .گاهی میفتی تو گرفتاریات که فقط خدا یادت میاد. یاد بگیریم که زندگی چه باب دلمون بود چه برخلاف آرزوهامون ، یه خدایی داریم که
همیشه هوامونو داره نگران نباش عزیزم.
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞