📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۶۳ و ۶۴
_....حالا به نظرت ما چیکار کردیم برای اینا؟! اصلا با خودت فکر کردی همین موزائیکایی که قدم میزنی تو خیابون شاید یه نفر جونشون داده باشه و با خونش اونا رو رنگ کرده باشه:)
فکر میکنی خیلی مردی یه سر به آسایشگاه جانبازان زدی؟! یه تیکه گوشت شدن فقط همونجا بیحرکت روی تخت دراز کشیدن چشماشون به تخته ولی نمازشون از من و تو اول وقت تره:) میدونی آرزوشون چیه اینکه یه بار دیگه تو روضه امام حسین گریه کنن بزنن تو سر و صورت خودشون:) بعد ما بغل دستمونه حوصلمون نمیشه خوابمون میاد نمیریم....
پریناز میدونی تو آسایشگاه روانی اگه بری این ترکشها که بهشون خورده اینا که موج گرفتتشون بارها و بارها هرروز جون دادن رفیقاشون رو جلوی چشمشون توی بغل خودشون میبینن جبهه هرروز براشون تداعی میشه و از جلوی چشماشون رد میشه و داد میزنن و میگن نامرد نزن...
رفیقشون نیستا حالا زیر خروار ها خاک دفن شده بدون اینکه جسدش پیدا بشه و دفن بشه ولی عین دیوونه ها دور خودش میچرخه که یه چیزی پیدا کنه جنازه رفیق شهیدشو بکشه عقب...
در صورتی که الان توی یه وجب اتاق سفیده دور و برش هم پر تخته و یکم اونورترش هم خونه های من و تویی هست که شبا رو راحت سر روی بالش میذاریم و میخوابیم و حتی به این فکر نمیکنیم که برای این راحتیمون چه کسایی از چه چیزایی گذشتن...
مادر رسول خلیلی رو میشناسی؟! اومده بود تعریف میکرد میگفت رسول وقتی به من میگفت مامان میخوام شهید بشم میگفتم تو لیاقت شهید شدن نداری بیشتر کار کن بیشتر تلاش کن تا خدا نصیبت کنه... میگفت بعدش فهمیدم مشکل از لیاقت رسول نبوده مشکل این بوده که من هنوز ازش دل نبریده بودم...
قبل از اینکه شهید بشه یکی دو روز قبلش سر سجاده که نشسته بودم گفتم مثل همیشه داشتم دعا میکردم خدایا رسول سالم باشه خودت حفظش کنه خودت سلامت نگهش دار میگفت ایندفعه شرمنده شدم پیش خدا میگفت چرا من همیشه برای سلامتیش دعا میکنم گفتم یه بار از زبونم بچرخه بگم خدایا اگه قسمتشه شهیدش کن دلم نیومد زبونم نچرخید ولی گفتم خدا راضیام به رضای خودت
چند روز بعدش خبر شهادتش بهمون رسید بعضیا لیاقتشون فراتر از چیزیه که ما فکر میکنیم...
از یه شهید کرمانی بگم بهتون که میخواست بره جبهه مامانش نمیذاشت بره میگفت تو جگرگوشمی تو عزیز دردونمی چطوری ازت بگذرم به مامانش میگفت الان نیازه که من برم با مامانش خیلی حرف زد گفت اصلا بیا باهم بریم مامانش هم بقچهش رو سریع بست اومد وایستاد تو حیاط گفت من حاضرم بریم گفت: مامان گرفتی مارو مسخرم کردی؟! الان زنگ میزنم یه هواپیما خصوصی بیاد باهم بریم... مامانش ناراحت شد گفت خب چیکار کنم پیرزن بود دیگه:)
گفت برو بچه ولی اونجا بهت میرسن غذا گیرت میاد؟! حواسشون بهت هست؟!گفت مامان ما یه فرمانده داریم که خیلی هوامون رو داره لقمه از دهن خودش در میاره میذاره تو دهن ما... راضی شد بالاخره پیرزن گفت برو...
بعد چند وقت همون شماره ای که قرار بود بچش بهش زنگ بزنه و خبر خودش رو بهش بده روی تلفن نقش بست گوشی رو با ذوق و شوق برداشت گفت سلام مامان خودتی؟!
صدای یه آقایی اومد صداش خیلی آشنا بود...اصلا به دل مینشست...فرمانده گفت : چرا دعا کنید دعای مادر شهیدا خیلی میگیره:) پیرزن بنده خدا بغض کرد گفت شما که گفتین سالمه:)
گفت: شرمندم حاج خانوم دعای مادر شهیدا زود میگیره:) اونشب براش دعا کردم گفتم خدایا هرچی این فرمانده میخواد بهش بده بچم گفته بود فرماندمون خیلی مهربونه ها باورم نمیشد...
چند وقت بعدش....
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞