کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 25 و 26 حلما همانطور
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 27 و 28 ژینوس از حرفای زری میترسید ، اصلا حس میکرد زنی که الان در کنارش هست اون زری قدیمی نیست و یک حس ناشناخته بهش میگفت ازش فاصله بگیر حتی اگر شده خودت را به بیرون از ماشین پرت کن ... اما حالا دیگه کار از کار گذشته بود ، چشم بندی مشکی روی چشماش را گرفته بود و درهای ماشین هم قفل بود. ماشین وارد جاده شده بود ، ژینوس میدانست که مقصد زری هر کجا باشد بیرون از تهران است و از این فکر پشتش می لرزید ، یعنی چه بلایی قراره سرش بیاد... ژینوس به کارهایی که کرده بود فکر می کرد ، بدبینی وحید به حلما و حس بد حلما به وحید ، فقط و فقط کار ژینوس بود ، آخه ژینوس از همون لحظه اولی که وحید را دید ، دل از دست داد و با خود عهد کرد که این دکتر خوش تیپ را از آن خود کند ، ژینوس با خود فکر می کرد که او پای حلما را به خانه زری و بحث رمال و فالگیر و احضار روح کشاند چون می دانست وحید به شدت از این چیزا نفرت داره ، او طوری ماهرانه نقشه چید که وحید هم با اون همه زرنگی و هوش و ذکاوت گول خورد و فکر می کرد حلما اهل این مجالس هست و تا به حال نقش بازی می کرده است. نقشه اش خوب پیش میرفت ، وحید و حلما از هم دور و دورتر می شدند و امید رسیدن به وحید در دل ژینوس جوانه زده بود ، تا جایی که راز دلش را برای وحید برملا کرد اما وحید هیچ توجهی به او نمی کرد. ژینوس نا امید نشده بود این جلسه احضار هم آخرین تیر ترکشش بود که مثل اینکه بر جان خودش نشست و اینک با چشمانی بسته رو به آینده ای نامعلوم پیش میرفت. ژینوس از یاد برده بود که اراده خداوند فوق اراده هاست و تا او نخواهد برگی از درخت نمی افتد ، وقتی حلما و وحید جفت هم هستند پس حیله های زینوس کارگر نیست و عاقبت در چاهی می افتد که خودش آن را کنده... قسمت بیست و هشتم حلما همانطور که سر سجاده نشسته بود ،دستهایش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت : خدایا خودت خوب می دانی که ژینوس در حق من بد کرده ، اما خدا الان معلوم نیست گرفتار چه معضل بزرگی شده ، کمکش کن و سلامت به مادرش او را برسان ، خوب می دانم که مادر ژینوس زنی تنهاست که تک امیدش در این دنیای بزرگ ، همین یک دختر است که از شوهر مرحومش به یادگار مانده ، خدایا مثل خواهر نداشته ام دوستش داشتم و برایش نقشه ها داشتم ، دلم میخواست نه به عنوان خواهر بلکه عروس خانواده در خانه ما حضور داشته باشد... اما خداوندا.... اما.....اما....هر چه کرده بگذار برای بعد الان او را نجات ده... حلما غرق در عالم راز و نیاز با خداوند مهربان بود که صدای زنگ گوشی اش بلند شد. این ساعات زنگ گوشی ،قلب او را می لرزاند چرا که هر بار انتظار شنیدن خبرهای ناگوار اورا میترساند. حلما بوسه ای از مهر روبه رویش گرفت و به سمت گوشی اش که روی تخت به او چشمک میزد رفت. اسم استاد اخلاق روی گوشی پیدا بود ، حلما که انگار فراموشی گرفته است با خود گفت : یعنی چکار داره؟ امکان نداره ایشون به من زنگ بزنه!!! و طبق عادت معمول گوشی را وصل کرد،از آن طرف گوشی صدای آرام خانم موسوی بلند شد : سلام جانم ، ببخشید من تو جاده بودم الان پیامتون را دیدم ، چی شده؟ نگران شدم ، دوستتون چی شده؟ حلما که تازه یاد اون تماس پیام افتاده بود ، مثل بچه ای که تازه به بزرگترش رسیده بغضش ترکید و با گریه شروع به تعریف ماجرا کرد... ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🦋❤️‍🩹