📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۷ و ۸
مامان:-چیشده مگه
بلاخره بابا از کنارم رفت ،
و من بلاخره تونستم نفس بکشم، یه لحظه سیاهی جلو چشمامو گرفت، نشستم رو راه پله و بی صدا اشک ریختم
بابا: -فقط همین کم مونده بود اون پسره بیاد بیمارستان آبروریزی کنه، اونم جلوی کی؟ جلوی برادرم!!!!
مامان: -حرف حسابش چیه خب؟
بابا: -اومده بیمارستان میگه من و مائده به هم علاقه داریم، مائده نمیخواد با پسر عموش ازدواج کنه، شماها دارین بهش زور میگین
مامان: -یا زهرا، علیآقا هم فهمید؟
بابا:-بله خانم، بلههه فهمیییید...!!!
دوباره اومد روبه روم ایستاد و گفت:
-خب، خانم خانما، یا تو میگی دیشب چیا پشت اون تلفن بهش گفتی یا من بگم؟
از جام بلندشدم، ولی جرعت اینو نداشتم به چشماش نگاه کنم
-م... من...
بابا:- تو چی هااا؟ مائده، تو که به امیرعلی علاقه ای نداشتی واسه چی گفتی بیان خواستگاری ها؟ چرا با دل اون بیچاره بازی کردی؟
-من... بخاطر خانوادمون گفتم بیان خواستگاری
بابا: آخه برای چی ها؟؟؟مارو بازیچهی خودت کردی؟؟ تو آبرو برام نذاشتی مائده
-پس چرا هروقت آرمان میومد خواستگاریم اونو ردش میکردین ها؟ مگه اون چشه؟ شما بخاطر اینکه من با امیرعلی ازدواج کنم اونو ردش میکردین، فقط به فکر خواسته خودتون بودین،یه بارم شده از من بپرسید نظرم چیه؟پرسیدین؟
یهو بابادستشو بالابرد تا بزنه اما با صدای مامان دستش تو هوا معلق موند
مامان: -آقا مهدی توروخدا
همون لحظه در باز شد و ایلیا اومد داخل و بهت زده بهمون نگاه کرد
ایلیا: -چه خبره اینجا؟ خونه رو گذاشتید رو سرتون، صداتون داره تا بیرون میاد زشته
بابا: -به جهنم
ایلیا: -خب یکی به من بگه چیشده
بابا: -ازاین بپرس
دیگه نتونستم طاقت بیارم،
از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم وودررو بستم. چرا هیچکس به فکر من نیست؟
الان امیرعلی مهمه یاآیندهی من؟
من بخاطر دل شماها باید بسوزم و بسازم؟؟
چندتقه به در خورد و ایلیا وارد اتاقم شد و دررو بست
ایلیا: -بابا، راست میگه؟ واقعا تو هم مارو، هم امیرعلی رو بازیچه خودت کردی مائده؟ آخه برای چی؟
-تو دیگه شروع نکن ایلیا
-ای کاش همینقدر که به فکر خودت بودی، به من و سارا هم فکر میکردی
-قضیه تو و سارا چه ربطی به من داره؟!
-توخودت بهتر میدونی، دیگه رابطه خانوادگیمون مثل قبل نمیشه مائده.خیلی خودخواهی..!!!
بعداز اتمام حرفاش اتاقو ترک کرد،
" من چون دوست ندارم با امیرعلی زیر یه سقف برم کجاش میشه خودخواهی؟؟چرا اینا نمیفهمن من چی میگم.."
با عصبانیت گوشیمو برداشتم و شماره آرمان رو گرفتم، بعد از چند تا بوق جواب داد
-سلام مائده
عصبی گفتم
-علیک، آرمان تو امروز رفتی بیمارستان؟
-آره خب
-واسه چی رفتین آبروی بابامو بردی هااا؟؟؟
-من خیلی آروم باهاش حرف زدم، پدرت آبروی منو برد جلوی همه سنگ رو یخم کرد، منم مجبور شدم، دعوات کرد؟
-کلی تیکه بارونم کرد، نزدیک بود کتک هم بخورم
-ببخشید، تقصیر منه، ولی مائده، برو خودتو واسه امشب آماده کن
-برای چی
-خواستگاری دیگه
-هه، شوخی میکنی
-نه خیرم کاملا جدیام
-نکنه میخوای بابامو جادو کنی
-شما دیگه به اونجاش فکرنکن
-من که چشمم آب نمیخوره
-ولی اگه واقعا امشب اومدیم خاستگاری، بهم بدهکار میشی هااا
-ببینیم و تعریف کنیم
-کاری نداری؟
-نه خداحافظ
-خداحافظ
❤️سارا
هرچی جزوه بود رو ریختم رو زمین تا بخونمشون، به همشون که زل زدم نزدیک بود اشکم دربیاد، همون لحظه گوشیم زنگ خورد و شماره ایلیا رو صفحه گوشیم نمایان شد، جواب دادم
-سلام آقا ایلیا
-سلام ساراخانم، خوبین
-شکر خوبم، شما خوبید؟
-ممنون، میگذرونیم
-چیزه شده اقا ایلیا؟ چرا صداتون بنظر ناراحت میاد
-میشه همو ببینیم؟ باید باهاتون حرف بزنم، خیلی مهمه سارا خانم
-درمورد چی؟
-امیرعلی و مائده
-اتفاقی افتاده؟؟
-ساراخانم میاین یا نه؟
-خیلی خب باشه، ساعت چند؟
-نیم ساعت دیگه، بام شهر منتظرم
-باشه
-میگم، عمو محمد خونهس؟
-نه، از صبح که رفته بیمارستان نیومده، کارش امروز طول کشیده
-آها... باشه فعلا
تماس رو قطع کردم،
دلهرهی عجیبی سراغم اومده بود، یعنی چه اتفاقی افتاده؟ ایلیا چرا ناراحت بود و سراغ بابا رو میگرفت؟
سریع لباسامو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون
مامان: -کجا میری سارا؟
-مامان، ایلیا زنگ زد گفت یه کار مهم داره بایدبرم
-کار مهم؟
-آره، نگران هم بود، میگفت درمورد امیرعلی و مائدهس
-وا، یعنی چیشده
-نمیدونم، من دیگه برم، فعلا
سریع یه اسنپ گرفتم و رفتم بام شهر....
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️