کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎📚 «چایت را مـن شیرین
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۲: ... و زیر لب با صدایی که ته مانده هایش را می شنیدم، ادامه داد: «هر چند که حال خودم تعریفی نداره.» او از زندگی ما چه می دانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمان، اخم هایم به هم پیچید و با نگاهم تیربارانش کردم، اما دریغ از عقب‌نشینی. ــ سارا! لج بازی نکن، من کاری به تو ندارم اما بگذار این دوستم رو بیارم تا مادر تو ببینه. پیرزن بی چاره از دست می ره. اون وقت تنهاتر از اینی که هستی می شی. دوستم روانشناس خوبیه، بگذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره. از کدام رنگ حرف می زد؟ در جعبه ی مداد رنگی های زندگی ام، فقط یک رنگ وجود داشت، سیاه. یک عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با سیاه نقاشی کردم. روزگارم سیاه بود، دیگر به زندگی ام چیزی نمی رسید، صدای زنگ در بلند شد و لبخندی اطمینان بخش بر لبش نشست. ـ غذا رسید! نترس نمی گذارم بیان داخل. بعد ایستاد و با لحنی آرام به سمتم خم شد. یه مدت باید دست پختشون رو تحمل کنی. اصلاً نگران نباش یا یهو می کشه و خلاصت می کنه یا به زندگی ادامه می دی، مسمومیت و بیماری توش نیست! بعد از آن شب نحس، عاصم هر روز با ظرفی پر از غذا به سراغمان می آمد. کمی خانه را مرتب می کرد. به زور، مقداری غذا به خوردم می داد. هوای مادر را داشت. نصیحت به گوشم می خواند. پرستاری می کرد و به قول خودش رسم مسلمانی به جا می آورد. اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم می گذشت و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام؟ ثانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان در دل می کاشتم و انتقام درو می کردم. هر بار در بین حرف های هر روزه ی عاصم جملات تکراری از احوال بد مادر و اجازه برای آمدن آن دوست روانشناسش، گوشم را نیشگون می گرفت. چرا نمی فهمید که دیگر دلیلی برای تلاش برای نفس کشیدن، در وجود دو ساکنین خانه نمانده است؟ اصلاً اگر می توانستم سند مادر را شش دانگ به نام او می زدم تا هر چه دلش می خواهد، پسرانه خرجش کند؛ من اهل ول خرجی نبودم. بهار هم به انتها می رسید. اما حال مادر روز به روز بدتر می شد. سکوت، چسبیدن به اتاق و سجاده، نخوردن غذا، همه و همه عاصم را نگران تر از قبل می کرد و من بی تفاوت بودم. نگران مادر بود، حال بد او را به من گوشزد می‌کرد اما من فقط نگاهش می کردم. نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس بود. این جا ما حتی نگران خودمان هم نمی شدیم. یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله‌های خُنکش پناه بردم. بهار، شیطنت مرغان دریایی را دو چندان کرده بود و زوزه ی ذوق‌زده ی قایق ها را صیقلی تر از گذشته. ملودی ساز دهنی مرد دوره گرد، دل را می سوزاند. هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی ام به نظر می‌آمد، و کینه ی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در جهنم خاموش زندگیمان گذاشته بود، در دلم قوت داشت. افکاری پاشیده داشتم که چنگال می کشید به قلب یخ زده ام. انگار بهار هم، حالتی زمستانی داشت. حوالی عصر به خانه برگشتم. برق های خانه روشن بود و این نشان از حضور عاصم می داد. آرام وارد خانه شدم، صدایی ناآشنا و مردانه از آشپزخانه به گوشم رسید. تعجب کردم، بی سر و صدا به سمت منبع صدا رفتم. کنار دیوار ایستادم. عاصم با مردی حرف می زد. مرد از شرایط بد روحی مادر می گفت و با اصطلاحاتی که از آنها سر در نمی آوردم توضیح می داد که مادر باید به ایران برود. عاصم با لحنی عصبی از او خواست تا راه حل دیگری بیابد. راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود. مرد تأکید داشت که درمان فقط برگشتن به سرزمین مادری است و این عاصم را دیوانه می کرد. ناراحت بودم از اعتمادی که به عاصم کردم و از غریبه ای که در خانه بود و تجویزی که برای مادر داشت. ایران ترسناک ترین نقطه ی زمین، در افکارم محسوب می‌شد. پر از مسلمان، غوطه ور در کلمه ی خدا، آن جا یعنی ته دنیا. تصور سفر به آن خاک، بعد از سالیان دراز، با توجه به تصویری که پدر مدام در پس افکار سازمانی اش برایمان در خانه از آن سخنرانی می‌کرد غیر قابل باور می نمود. حتی اگر می مُردم هم، پا به آن جا نمی گذاشتم. اصلاً منشأ اصلی خونریزی و مرگ و زن کشی در جهان یعنی ایران. تا زمانی که پدر زنده بود، جنایات و هرج و مرج های این کشور، مدام از طریق تلویزیون و اطلاعیه هایشان و سازمان مجاهدین در خانه دنبال می شد. هیچ وقت برایم اهمیتی نداشت. اما خواسته و ناخواسته به گوشم می رسید. صدای عاصم کمی بالا رفت و رشته ی افکارم را برید. ⏪ ادامه دارد ... ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e