کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۵۵ و ۵۶ در کمدمو باز کردم و نگاهی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۵۷ و ۵۸ دستامو قفل کرده بودم و سرمو گذاشته بودم رو میز، علامت سوال زیادی تو ذهنم بود و هردفعه بیشتر میشد، چند تقه به در خورد، سرمو بالا گرفتم و کمی خودمو جابه جا کردم -بفرمایید در اتاق باز شد و فرهاد همراه پرونده ای که دستش بود وارد اتاق شد -اجازه هست؟ -بفرما اومد جلوتر و پرونده رو گذاشت رو میز، کلافه پرونده رو بازکردم وگفتم: -این پرونده، مربوط به کیه؟ کمی من و من کردوگفت: -اممم... مربوط به خانم پارمیدا رستگار، یا همون سایه‌ی معروف نفسمو بیرون دادم و نگاهی به پرونده انداختم که فرهاد گفت: -هیچ... پروندش کاملا سفیده، هیچ سابقه ای هم توش ثبت نشده -عجیبه... -احتمالا این اولین سابقش محسوب میشه، همکاری با آرمان و قاچاق دارو -هنوز تحت‌نظر هست؟ -بله، رامین هم تلفن همراهشو شنود کرده -خیلی خب... ممنون خسته نباشید فرهاد بی هیچ حرفی ایستاده بود، درآخر روی صندلی روبه روییم نشست و نگاهم کرد -خیلی پریشونی امیرعلی -کلافه‌م فرهاد، آرمان الان دوساله همینجوری مارو به بازی گرفته، ازاین حرصم میگیره هرچی جلوتر میریم علاوه براینکه چیز جدیدی کشف نمیکنیم، هی آدمای جدیدی دارن اضافه میشن، یکیش همین دخترعموم که نمیدونم چطور وارد این بازی شده -میفهمم امیرعلی، ولی ما همین الانشم خیلی اطلاعات به دست اوردیم، فقط چندتا متهم موندن که باید دستگیرشون کنیم، آرمان، شاهین، و اون بالاسری که آقا صداش میکنن، الانم بااین گندی که آرمان بالا اورد نمیتونن کاری بکنن نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -خسته‌م، خیلی خسته، تاحالا همچین پرونده ای ندیده بودم، احساس پوچی میکنم فرهاد -برای چی برادر من؟ به همین راحتی جا زدی؟ -نه جا نزدم فرهاد، فقط خسته شدم -بنظرم یه چندروزی مسافرت برات خوبه -مسافرت؟ اونم تواین اوضاع؟ -چه اوضاعی؟ فوق فوقش تا سه روز میری یخورده هوا بخوری و برمیگردی -نمیدونم فرهاد، اینقدر که کار سرمون ریخته اصلا وقتشو ندارم -ولی من میدونم به زودی همه رو دستگیرشون میکنیم، این پرونده هم بسته میشه، اونوقت من و تو و رامین، سه تایی میریم شمال عشق و حال تک خنده ای زدم و گفتم: -اونوقت زنتو میخوای چیکارکنی؟ بعدش مجبور نشی تو پارک بمونی -داداش توروخدا اینجوری نگو دیگه بخدا من زن ذلیل نیستم دوتایی زدیم زیرخنده همون لحظه گوشیم زنگ خورد. نگاهی به صفحه گوشیم انداختم، مائده بود -میگم فرهاد، من باید برم -آها، پی ماموریت جدید؟ لبخند محوی زدم از جام بلندشدم و باهم اتاقو ترک کردیم. از ساختمون اداره که اومدم بیرون. باز فکرهای مختلف به سراغم اومد ولی ختم میشد به مائده. خودمم نمیدونستم با خودم چند چندم. نه دوست داشتم خواستگاریش برم نه متنفر بودم. نه تو فکر انتقام بودم نه، به زندگی با اون فکر میکردم. سردرگم و کلافه سوار ماشین شدمو استارت زدم. ❤️مائده استرس مثل خوره افتاده بود به جونم، نه فقط من، بلکه هانیه هم ازمن صدبرابر بیشتر استرس داشت و هی توگوشم نق میزد هانیه آروم گفت: -به جان خودم گند زدیم -هانیه ساکت میشی یانه -خو نگاه کن چجوری به طرحمون زل زده، همین الانه که یه پوزخندی نثارمون کنه و ضایع بشیم -طرحمون خیلیم خوبه تو شلوغش کردی -پس چرا چیزی نمیگه، نگاش کن همون لحظه استاد طرح پروپوزال رو از جلو چشماش کنار داد و نگاهمون کرد -الان چرا اینقدر ترسیدین؟ هانیه: -استاااااد، توروخدا نگید بد شده ما الان یک ماهه مشغول نوشتن این طرحه بودیم، شبا هم بخاطرش نمی‌خوابیدیم همه‌ش هم مشغول مطالعه بودیم و... یدونه سقلمه نثارش کردم بلاخره ساکت شد استاد: -خانم فرهمند آرومتر لطفا، مگه من حرفی زدم؟! -شرمنده استاد، ایشون خیلی اضطراب دارن، اممم... الان نظرتون راجب طرحمون چیه؟ لبخندی زدوگفت: -طرحتون عالیه از خوشحالی سرجامون خشکمون زده بود هانیه: -خداوکیلی استااااد، طرحمون خوبه؟ استاد: -بله طرحتون خیلی خوبه هانیه: -آخ جووون دوباره یه سقلمه نثارش کردم -ممنون استاد استاد: -فقط مطمئنید تا دو ماه آینده بتونید عملیش کنید؟ با خوشحالی گفتم: -بله استاد، حتما استاد: -خیلی خب، انشالله موفق باشید -ممنون استاد دست هانیه رو گرفتم و گفتم: -بریم دیگه بعداز گفتن اجازه ای اتاقو ترک کردیم گوشیمو از تو جیبم در اوردم و شماره‌ی امیرعلی رو گرفتم هانیه: -داری به برادر زنگ میزنی؟ چشم غره ای نثارش کردم -خب حالا، چرا اینجوری نگام میکنی همینکه تماس وصل شد یکم از هانیه فاصله گرفتم که یهو دوباره پارازیت نندازه آبرومو ببره. به امیرعلی اطلاع دادم و گفت ربع ساعت دیگه میاد دنبالم ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️