📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 135 و 136
گاهی واقعا حسرت دخترهای احمق را میخورم. حسرت دخترهایی که میتوانند راحت گول رفتار پسرها را بخورند، دخترهایی که جز این رفتارهای «یک جوریِ» پسرها دغدغهای ندارند، کار مهمتری هم جز جلب نگاه پسرها ندارند و در دنیای حماقت صورتیشان خوشاند. بیشترشان حتی بعد از ضربه خوردن هم احمق میمانند و میروند سراغ بعدی. تمام آنچه از زندگی میخواهند همین است دیگر!
حسرت آن حماقت صورتی را میخورم. زندگی من را زیادی هوشیار و شکاک بار آورده، طوری که از بودن کنار هیچکس لذت نبرم و در بهترین موقعیتها بترسم از این که همهچیز نابود شود. من برای عاشق شدن و معشوق بودن آفریده نشدهام. زندگی به من یاد داده فقط از غریزه بقا پیروی کنم، و غریزه بقا به من میگوید آدمها خطرناکاند، مخصوصا نوع مردش.
مردها روح ناتوانشان را پشت ظاهر قدرتمندشان پنهان میکنند. دوست دارند برتریشان را به رخ بکشند، ادعاهایی میکنند که پای آن نمیمانند و برخلاف ظاهر شجاعشان، ترسو و ترحمبرانگیز ضعیفاند. پدر داعشیام انقدر ترسو بود که صدای اعتراض مادر را با خنجر برید. دانیال انقدر ترحمبرانگیز بود که عاشق من شد و نقشهاش ناتمام ماند. آرسن انقدر ضعیف بود که خانوادهاش را فروخت. مسعود انقدر شکننده است که نمیتواند با دخترش آشتی کند. پدرخواندهی مسیحیام انقدر ناتوان بود که نتوانست خانوادهاش را جمع کند، و ایلیا انقدر ضعیف است که دارد سریع مقابل من وا میدهد.
عباس اما...
عباس استثناست، تنها مردی که نترسید و فرار نکرد و توانست من را بعد از پانزده سال برگرداند سمت خودش. تنها کسی که مُردهاش حتی از تمام مردهای زندهای که دیدهام قویتر است.
و متاسفانه عباس یک استثناست.
استثناها تکرار نمیشوند، حداقل به این راحتی تکرار نمیشوند. آنها به علت نامعلومی پدید میآیند، مثل یک ناهنجاری ژنتیکی و مادرزادی که گاه علم پزشکی نمیتواند توضیحش دهد. به هرحال کسی مثل عباس پیدا نمیشود و برای همین میخواهم انتقامش را بگیرم. آنها که عباس را کشتهاند، جهان را از یک نمونه کمیاب و درخطر انقراض محروم کردهاند: نمونهای از یک انسان واقعی. یک مرد شجاع. کسی که میتوانست جهان را به جای بهتری تبدیل کند.
آنها که عباس را کشتهاند، جهان را از یک نمونه کمیاب و درخطر انقراض محروم کردهاند: نمونهای از یک انسان واقعی. یک مرد شجاع. کسی که میتوانست جهان را به جای بهتری تبدیل کند.
به هرحال من یاد گرفتهام تنها به غریزه بقایم اعتماد کنم، و غریزه بقا به من هشدار میدهد که رفتار ایلیا خطرناک است. به احتمال هشتاد درصد این رفتارهایش دام است و بیچاره نمیداند این دامها برای من بچهبازی ست. بیست درصد یا کمتر هم ممکن است صادق باشد، که در آن صورت هم من دلم برای احمقهای دلشکسته نمیسوزد.
فعلا قرار است در زمین ایلیا بازی کنم، و برایم مهم نیست که چه بلایی سرش میآید یا دربارهام چه فکری میکند. اصلا بگذار فکر کند من هم «یک جوری»ام.
احساساتش؟
مهم نیست؛ اصلا شک دارم که احساس واقعیای وجود داشته باشد.
مهم نیست که احساساتش جریحهدار میشود، چون هیچکس آن وقتی که عباس را کشت به احساسات من فکر نکرد. ایلیا اگر ناراحت است، برود یقهی مافوقهایش توی موساد را بگیرد.
***
قرارمان اینبار هم به اصرار من کنار دریا بود، همان ساحل. من اما از مواجهه دوباره با او هراس داشتم. میخواستم افسارم را به دستش بدهم؛ همان مدرکی که بتواند تضمین جانش باشد. از آن بدتر، چیزی میخواستم به او بگویم که گفتنش آسان نبود.
تلما زودتر از من رسیده بود. روی یک تختهسنگ نشسته و به دریا خیره بود. از آن فاصله نمیتوانستم چیزی در چشمانش ببینم. موهایش باز بودند و با باد تکان میخوردند. دستانش را از پشت سر روی تخته سنگ گذاشته بود و به آنها تکیه داده بود. گردنش کمی به عقب خم کرده بود و نور غروب، چهرهی رنگپریدهاش را کمی زرد کرده بود. چهرهاش همیشه رنگپریده بود و صورت بیآرایشش طوری بود که انگار همین الان از جهان مردگان برگشته، معمولا پای چشمانش کمی گود افتاده و تیره بود و لبهایش پوستهپوسته. خودم هم نمیفهمیدم چرا از کسی خوشم آمده که هیچ تلاشی برای زیبا بودن نمیکند، حتی انگار سعی دارد زشت باشد، با این که استعداد زیبا شدن را داشت.
دوتا بستنی خریدم و آرام از پشت سر به سمتش قدم برداشتم. زمین خاکی بود و صدای زیادی از قدمهای محتاطم برنمیخواست. آرام به او نزدیک شدم، سرم را از پشت سر نزدیک گوشش بردم و گفتم: سلام.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖