📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
🍂قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ و ۱۰۳
❤️امیرعلی
تو افکار خودم غرق بودم و به این فکر میکردم حرف دلمو بهش بزنم یانه؟ شاید اگه رو در رو باهاش حرف بزنم بتونه راحت تر حرفشو بزنه
باصدای رامین که منو مخاطب قرارداده بود سرمو گرفتم بالا و دیدم فرهاد و رامین بالا سرم ایستادن،
-ها؟
فرهاد: -ها؟!
رامین: -خب؟
-چیه؟ کارم دارین؟
فرهاد خندید و گفت:
-دوباره که فکرت درگیر طرف شد
عصبی نگاشون کردم.
-ربطی به شما نداره
رامین: تازگیا بی اعصاب شدی ها، بنظرم بری باهاش حرف بزنی لااقل اینطوری به جواب سوالت میرسی
-اتفاقا داشتم به این فکر میکردم که برم باهاش حرف بزنم
فرهاد: آره، برو
-برم؟
رامین و فرهاد با لبخند دندون نمایی به هم نگاه کردن و رو کردن سمتم و سرشونو به نشانه تایید تکون دادن.
بلندشدم و سریع اتاقو ترک کردم.
به ساعتم نگاهی انداختم 5:20عصر رو نشون میداد، فقط امیدوارم مائده هنوز دانشگاه باشه. سوار ماشینم شدم و سمت دانشگاهش راه افتادم
❤️مائده
ساعت پنج ونیم عصر از دانشگاه رفتم بیرون، خیلی خسته بودم و ازاینکه مجبورم امروز یه ساعت منتظربمونم تا ماشین گیرم بیاد کلافه شده بودم، باهانیه خداحافظی کردم که همون لحظه صدای بوق ماشینی به گوشم رسید، سرچرخوندم و با امیرعلی روبه رو شدم، باتعجب نگاهی کردم
هانیه آروم خندید و دم گوشم گفت:
-مثل اینکه قسمت نیس من برسونمت خونتون، فعلا خداحافظ
هانیه زود رفت و منم سمت ماشین امیرعلی رفتم و این بار عقب سوار شدم.
-سلام آقا امیرعلی!
وقتی منو با پوشش جدیدم دید یه لحظه تو اینه نگاهی کرد اما زود اینه رو تنظیم کرد که نگاهش به من نیافته.
-سلام
چقدر برام
#راحت بود که نگاش نکنم.
-شما چرا اومدین دنبالم؟
استارت زد و حرکت کرد.
-ناراحتین که اومدم؟
دستپاچه گفتم:
-نه نه، ببخشید، همچین منظوری نداشتم، آخه چون اون قضیه تموم شد گفتم....
بین حرفم اومد و گفت:
- براتون توضیح میدم.
اما تا رسیدن به خونمون حرفی بینمون ردوبدل نشد و منتظربودم تا حرفشو بزنه. بلاخره منو رسوند خونمون، خواستم پیاده بشم که صدام زد
-میشه چند لحظه بشینید؟
دررو بستم و نشستم
-اتفاقی افتاده آقا امیرعلی؟
معلوم بود حرفی که میخواست بزنه براش سخته
-راستش... درمورد موضوعی میخوام باهاتون حرف بزنم ولی... چطوری بگم...
-بفرمایید
نفس عمیقی کشید. بسماللهی گفت که شنیدم
-مائده خانم، بعداز مدتی میخوام حرف دلمو بهتون بزنم، فقط ازتون میخوام باهام رو راست باشین تا به جواب سوالم برسم... دوسال پیش بعداز اون اتفاق همیشه سعی میکردم فراموشتون کنم، اما هیچوقت موفق نشدم، نمیدونم حرفامو درک میکنید یانه، ولی میخوام بهتون فرصت بدم، به خودمم فرصت بدم ببینم میشه یا نه. و اگه موافق باشین... دوباره برای امرخیر خدمتتون برسیم
قلبم ازشنیدن حرفاش انقدر محکم میکوبید که هرآن ممکن بود از سینهم بپره بیرون، یعنی سارا راست میگفت اون هنوز دوستم داره من اشتباه فکر میکردم پس حرفای عزیزجون هم درست بود پس چرا هیچوقت متوجه نشدم!
سوالای زیادی تو ذهنم مرور میشد و جواب هیچکدومشو نمیدونستم، با حرفی که امیرعلی زد به خودم اومدم و بهش نگاهی انداختم
-باورکنید هرجوابی بدین قبول میکنم، فقط صادقانه جواب بدین. دیگه نمیخوام بازیچه بشم.
بغض کرده بودم، آخه مگه میشد بهش نه بگم؟ من نظرم درموردش تغییرکرده بود و الان منم احساسی رو بهش دارم که اون چندساله که بهم داره،
ولی با بغض گفتم:
-خواهش میکنم نگین اینجوری
-شرمنده دست خودم نبود. فقط یه جواب میخام ازتون
سرمو انداختم پایین، نمیدونستم چی بگم، از اینکه بهش بگم بیاد خواستگاری خجالت میکشیدم و اصلا روم نمیشد
-ر... راستش، چی بگم؟
-موافقین فرصت به خودمون و زندگیمون بدیم یا نه؟
پیاده شدم. کنار در سرنشین ایستادم کمی سرمو پایین بردم و بدون اینکه نگاش کنم. آب دهنمو قورت دادم، با صدایی خیلی ارام گفتم:
-قابل باشم بله
نیم نگاهی بهش انداختم معلوم بود از جوابم تعجب کرده. کامل برگشت و نگاهم کرد
-بله؟! بلهی واقعی؟
-مگه بلهی الکی داریم؟
با اخم گفت:
-جواب دوسال پیشتون بلهی الکی بود
-بخاطرش تا اخر عمرم شرمندهتونم. خداحافظ.
صاف ایستادم. برگشتم که برم سمت در خونه، فهمیدم که زود پیاده شد.
گیج گفت:
-ببخشید، ولی الان... جوابتون بله بود دیگه؟
برنگشتم، فقط سرمو تکون دادم و زود سمت در خونه رفتم، اینقدر خوشحال بودم که احساس میکردم هرآن ممکن بود بال دربیارم و پروازکنم.
❤️امیرعلی
با خوشحالی وارد خونه شدم، هنوز باورم نشده بود که مائده جواب مثبت رو داده، همینکه پامو تو پذیرایی گذاشتم دیدم مامان نشسته و تلویزیون میبینه، سمتش رفتم و کنارش رو مبل نشستم
-سلام مامان
-سلام پسرم، خبراییه؟ بنظر خیلی خوشحال میای؟