📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۷ و ۸
_کجایی؟ چه میکنی؟ دخترمون حالش خوبه؟
+ای الحمدالله. اونم خوبه. اومدیم باهم دیگه بیرون. اتفاقا امروز باهم صحبت میکردیم فاطمه گفت برای فردا شب بریم خونه عمو کاظم شب نشینی..
_درخدمتم.. حتما بیاید..
+ان شاءالله... ببینیم خدا چی میخواد.. حالا تا فردا شب کی مرده و کی زنده..
_عاکف جان فعلا زیاد وقت نداریم برای احوالپرسی و صحبت های غیر ضروری.
+ان شاءالله خیر باشه !!
_منطقه آرومه؟
(نکته ای رمزی بود که یعنی کنارت کسی هست یا نه؟ میتونیم صحبت کنیم یانه؟ چون توی مکان عمومی باید مراعات میشد. شاید من یکسری پاسخ هایی داشتم بابت اون حرفی که قرار بود بهم بگن و...)
به حاجی گفتم:
+میتونم فقط بشنوم، ولاغیر.
_خیل خب.. پس خوب گوش کن..ببین یه سری اتفاقایی داره میفته.. باید ببینمت.. من الان خونه شماره (۲۳جیم) هستم.. تا نیم ساعت الی یکساعت دیگه باید حتما باشی اینجا.. وقت نداریم اصلا.. باید حتما ببینمت توضیح بدم.بحث امنیت کشور وسط هست. باید یه خرده بریم توی لاک حمله احتمالا.
+حالا لاک حمله کجاست؟ مهمونی میریم یا همینجا توی زمین خودمون بازی میکنیم؟
_نمیدونم. شاید بریم مهمونی و شاید هم نریم. فعلا خودت و فقط برسون اینجا.
+چشم.حتما خودم و میرسونم..یاعلی
حاجی قطع کرد و به فاطمه گفتم:
+خانم بلند شو بریم. یه کاری پیش اومده.. از اداره زنگ زدن. حاج کاظم بود.. دیر برسم سرم و میبره.
_عه محسن، باز چیشده. مگه مرخصی نیستی تو؟
+چرا عزیزم، ولی حاج کاظم وقتی زنگ میزنه، یعنی حتما کار مهمیه دیگه.. کار منم که وقت و ساعت نداره. بلند شو سریعتر بریم دورت بگردم..انقدرم لفتش نده.
_باشه چشم عزیزم، بریم
رفتم فوری حساب کردم ،
و با فاطمه رفتیم سوار ماشین شدیم و فاطمه رو بردم خونه مادرم سر راه پیاده کردم..
ایستادم تا بره داخل خونه..
وقتی رفت داخل، گاز و گرفتم و گردون و بی صدا کردم و فقط نور میداد، گذاشتم روی سقف ماشین و فوری حرکت کردم سمت خونه ۲۳جیم.
خونه امن شماره ۲۳جیم، حوالی سعادتآباد بود. وقتی رسیدم کد و دادم و وارد شدم. با آسانسور رفتم دفتر طبقهسوم آپارتمان امنیتی.
یکی از بچه ها درب اون واحدو باز کرد و وارد شدم دیدم حاج کاظم و چندتا ازبچه ها اونجا هستند.
همکارایی که بودند،
بهزاد و عاصف عبدالزهراء و سید رضا و امیر و علی اکبر بودند...
حاجی من و دید خوشحال شد و بلند شد از پشت میزش اومد سمتم و هم دیگرو بغل کردیم و یه کمی خوش و بش کردیم.. نشستیم و یه کم توی جمع شوخی کردیم و بگو بخند و خاطرات شب عروسی همکارمون امیر و یادآوری میکردیم و میخندیدیم که چقدر مسخرهبازی داشتیم اونشب اونجا
و با پدر زن امیر شوخی میکردیم ،
که دامادش سابقه داره و خیلی اتفاقات دیگه که بنده خدا پدرهمسرش خشکش زده بود شب عروسی..
منم که شوخیم گل میکنه دیگه کسی نمیتونه کنترلم کنه..
راستش دلیلش اینه که چون توی کار با هیچ کی شوخی ندارم و کاملا جدی هستم، برای همین گاهی اوقات توی پرونده ها، بچه ها ازم دلخور میشن بابت سختگیری هام..
به همین دلیل مجبورم بیرون از پرونده و خارج از ماموریت ها و در شرایط غیر کاری، اون اندک دلخوری های پیشاومده رو جبران کنم..
همکارامم دیگه عادت کردن و متوجه شدند که ته دلم چیزی نیست و فقط بخاطر حساسیت بالای کاریمونه که توی پرونده و کار با کسی شوخی ندارم..چون شرایط کاریمون اینطور ایجاب میکنه..
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶