📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۵۹ و ۶۰
محیا و منیژه با سرعت کوچه پس کوچه های شهر را پشت سر میگذاشتند، هر چه که جلوتر میرفتند جمعیتی که میدیدند بیشتر و بیشتر میشد
مردمی که هرکس به دنبال وسیله ای برای خروج از شهر بود. هر کس با هر وسیله نقلیه ای که داشت به دنبال فرار از این شهر پر از هیاهو و جنگ بود.
منیژه بار دستش را جلوی پای محیا گذاشت و گفت:
_تو اینجا باش تا من برم یه پرس و جو کنم ببینم چکار باید کرد.
محیا باشه ای گفت و روی جدول کنار خیابان نشست، کوله باری را که داشتند جلوی پایش گذاشت
و نگاهی به صادق که الان سیر سیر بود و در خوابی عمیق فرو رفته بود، کرد. خوابی که نه هیاهوی اطراف و نه صدای انفجارها قادر به بهم زدن آن نبود.
محیا که گویی صادق پسر واقعی خودش است،با انگشت دست، گونه نرم و نازکش را که هنوز به سرخی میزد، نوازش کرد و زیر لب گفت:
"آرام بخواب پسرم، شاید تو فرشتهٔ نجات زندگی محیای بیچاره بشوی."
محیا صورت کودک را با روسری سفیدی که روی لباسهایی که منیژه آورده بود پوشاند و نوزاد را به خود چسپاند در همین حین پسر نوجوانی که سر و صورتش غرق خاک بود نزدیک محیا شد و گفت:
_خانم دکتر...خانم دکتر تو رو خدا به دادمون برسید، آبجیم...خانم دکتر...
پسر نزدیک محیا شد
و از آن طرف منیژه هم با شتاب خود را به او رساند و همانطور که کوله بار کوچک سفرشان را از جلوی پای محیا برمیداشت، با دست دیگرش بازوی محیا را چسپید و گفت:
_پاشو...پاشو دیگه، یه مینیبوس داره از شهر خارج میشه، کلی التماسش کردم تا خودمون هم ببره، گفته به شرطی که بار و بنه نداشته باشین میبرمتون، بجنب تا پر نشده، پاشو...
محیا مانند انسان های گیج از جا بلند شد، پسرک جلو آمد و همانطور که روپوش محیا را در دست گرفته بود گفت: _خانم دکتر، به خاطر خدا بیاین...آبجیم را نجات بدین، پدر و مادرم کشته شدن، من... من فقط همین آبجی برام مونده...
منیژه با عصبانیت به پسرک نگاه کرد و گفت:
_ما مسافریم آقاپسر، ابجیت را برسون به بیمارستان...
محیا بین
#دو_راهی گیر افتاده بود،
از یک طرف شتاب برای رفتن و نجات نوزاد داخل آغوشش را داشت و از طرفی وضع این شهر مردمش را میدید و می توانست کاری برایشان کند، او را مردد کرده بود
منیژه نگاهی به چهرهٔ پر از شک و تردید محیا انداخت وگفت:
_بریم دختر، به فکر بچه تو بغلت باش، به فکر اون بچه توی شکمت باش! مگه برای دوباره دیدن همسر و مادرت له له نمیزدی؟! خوب بیا بریم، اگر نیای من خودم میرم هااا...
محیا نگاهی به منیژه که با نگاه خیره و عصبانی او را مینگریست، کرد و نگاهی هم به آن پسرک هراسان که دل در دلش نبود تا خواهرش را نجات دهد، نمود،
یک آن تصمیم خودش را گرفت
به سمت منیژه رفت و صادق را در آغوش منیژه گذاشت و بسته ای را که از داروخانه پر کرده بود به دست گرفت همانطور که به پسرک اشاره میکرد تا بایستد دستش را روی شانه منیژه گذاشت و آهسته چیزی در گوشش زمزمه کرد.
منیژه با تعجب به سمت او برگشت و گفت:
_چی داری میگی؟!محیا میخوای اینجا بمونی و من بچه رو ببرم؟ یعنی چی؟ مگه نمیخوای از این جنهم سوزان نجات پیدا کنی؟! بعدم من خودم یه دختر بچه دارم از سرمم زیاده، این یتیم مادر مرده را من کجا ببرم؟!
و بعد نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
_اصلا من صادق را نمیبرم، تو خودت به دنیاش آوردی، خودت نجاتش دادی و میگفتی خودت بزرگش میکنی، پس من نیستم، اگر میخواهی بمونی، بمون، اما صادق هم پیش خودت نگه دار.
محیا با لحنی مملو استیصال گفت:
_منیژه! وضع این مردم را ببین، اینا به کمک پرستار و دکتر احتیاج دارن، من درس خوندم تا در چنین مواقعی کمک همنوع خودم باشم، یه خدمت به خلق الله کنم، حالا تو قبول کن صادق را ببری، ادرس خونه مامانم را مشهد میدم، صادق را به دستش برسون و بگو بچه محیاست، بگو بوی محیا را میده، بگو برسونتش دست همسرم مهدی تا من میام. بالاخره منم میام منیژه، حالا یکی دو روز دیرتر
و بعد لحنش را آرام تر کرد و گفت:
_اصلا خودت و دخترت هم پیش مامان رقیه بمونید، خونه ما خیلی بزرگه وجا برا همه داره، منیژه ! جان دخترت...فقط صادق را برسون دست مادرم ...همین
منیژه اوفی کرد و گفت:
_چقدر تو لجبازی...باشه میبرم، من فقط صادق را به دست مادرت میرسونم و اگر قبولش نکرد همون توی کوچه رهاش میکنم هااا
محیا بسته دستش را زمین گذاشت و دست زیر مقنعه سورمه ای رنگش برد و چیزی را از گردنش درآورد و بعد زنجیر نقره ای رنگی که ایه وان یکاد روی پلاک اویزان به ان به چشم میخورد را گردن صادق کرد و زنجیر دقیقا هم قد نوزاد بود،