کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ منیژه درحا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ منیژه چشمانش را باز کرد و کش و قوسی به خود داد، کنارش هدیه را دید که چون جنینی در شکم مادر در خود فرو رفته بود و انگار منتظر بود تا مادرش بیدار شود؛ هدیه تا چشمان مادر را باز دید از جا پرید و همانطور که برای منیژه خود عزیزی میکرد بوسه ای از صورت مادر گرفت و گفت: _مامان جونی! کجا بودی دلم برات تنگ شده بود و بعد اشاره ای به باند روی پیشانی منیژه کرد و گفت: _اینجات چی شده؟! منیژه بغلش را باز کرد و همانطور که محکم هدیه را به آغوش میکشید گفت: _قربون جوجه کوچولو‌ خودم بشم، سرم خورده به ماشین زخمی شده، الانم خوب خوب شده، غصه نخوری هااا و بعد با حالت سوالی پرسید: _تو که نی نی دوست داشتی، پس الان چرا کنار نی نی نیستی؟! هدیه همانطور که خودش را توی آغوش مادر جا میکرد گفت: _عمه خانم که نمیذاره من به نی نی نزدیک بشم، فکر میکنه من لولو هستم که نی نی را میخورم. منیژه که از این حرف هدیه خنده اش گرفته بود گفت: _پاشو بریم پیش عمه و نی نی... منیژه با انگشت چند ضربه به در هال زد و بعد در را باز کرد و با صدای بلند گفت: _سلام صابخونه! کجایین؟! و در این لحظه عمه خانم درحالیکه هیس هیس میکرد از اتاق خواب بیرون آمد و گفت: _ساکت! زبون به دهن بگیر، بچه ام را الان خواب کردم. منیژه با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود و لحنی که از خنده میلرزید گفت: _چی؟! بچه ات؟! عمه خانم دست منیژه را گرفت و کنار پشتی نشاند و گفت: _فعلا حرف نزن و فقط بگو کجا رفتی و چه بلایی سرت اومده؟! منیژه به پشتی تکیه داد و به هدیه که داشت به سمت اتاق خواب میرفت اشاره کرد تا کنارش بنشیند و گفت: _خوب گفتم بهت که ،یه کار برام جور شده بود، یعنی کار موقت، من نقش پرستار یه خانم را داشتم تا لب مرز که مراقبش باشم، بعدم اون خانم به سلامت که میرسید منم پولم را میگرفتم و میومدم، اما از بخت بد و پیشونی سیاه منیژه، درست تا ما رسیدیم سمت جنوب کشور، صدام حمله کرد منیژه صدایش را پایین تر آورد و گفت: _چی بگم عمه خانم! نمیدونی چه صحنه هایی دیدم، نمیدونی چقدر از مردم بی‌گناه مثل برگ خزان به زمین می‌افتادن، اما هر چی بود، من از اون مهلکه جان سالم گریختم، من و این بچه که پدر و مادرش را توی انفجار از دست داد،سوار مینی‌بوس شدیم، وسط راه مینی‌بوس هم کله پا شد، خیلی از مسافرا زخمی شدن چند نفری هم کشته شدند، اما من و صادق نجات پیدا کردیم. عمه خانم که شوق شنیدن داشت و انگار چشمانش برق میزد گفت: _پس اسم این بچه صادق هست و کس و کارش هم مردن... منیژه آهی کشید و گفت: _مردن نه کشته شدن، آره عمه خانم، من همراه این طفل معصوم که تنها چند ساعت از به دنیا آمدنش میگذاشت، بالای یه ماشین باری، به اهواز اومدیم بعدم ما را بردن بیمارستان، انگار توی اون بحبوحهٔ جنگ، سرم شکسته بود و من متوجه نبودم، بعد از دوا و درمان، با کلی زجر و خواهش و التماس و البته چند بار ماشین عوض کردن، خودم را به مشهد رسوندم. منیژه آهی کشید و گفت: _خدا به داد دل مردم جنوب برسه، همه چیشون از دست رفته، باغ و ملک و درخت و خانه و زندگی و حتی اهل و عیال، خدا لعنت کنه صدام را... عمه خانم اشک گوشه چشمش را گرفت و گفت: _خدا ازشون نگذره بعد دست منیژه را توی دستش گرفت و گفت: _خوب کاری کردی این طفل معصوم را آوردی، خدا عوضت میده، شیر مادر حلالت، حالا از کجا آوردیش؟! و با زدن این حرف از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و گفت: _من یه چایی، غذایی چیزی برات بیارم، حتما توی این مدت غذای درست حسابی هم نخوردی... منیژه که حس میکرد این لحن ملایم و این مهربانی عمه خانم که همیشه سایه‌ی اونو با تیر میزد، در پی یه درخواست هست، صداش را بلند کرد، طوری که عمه خانم بشنوه و گفت: _درسته جنگ و ناامنی شده، اما مردم ایران خیلی خوبن، خیلی با مرامن..‌من و این بچه با جیب خالی از اون سر ایران خودمون را به این سر ایران رساندیم، اما گشنگی نکشیدیم، هرکس میفهمید از مناطق جنگ زده هستیم، مثل پروانه دورمون میگشتن. منیژه از جایش بلند شد، روی طاقچهٔ‌بالای سرش آینه گرد که اطرافش مثل گل کنگره کنگره بود را برداشت، نگاهی به چهره رنگ پریده خودش کرد و آرام باند را از روی زخم پیشانی لش برداشت، لبخندی زد و رو به هدیه که خودش را با یه عروسک پارچه ای سرگرم کرده بود لبخند زد و گفت: _ببین زخم سرم خوب شده.. در این هنگام عمه خانم با سینی چای و پولکی و کلوچه وارد هال شد و همانطور که سینی را زمین میگذاشت گفت: _پس این بچه بی کس و کاره درسته؟! نگفتی از کجا بلندش کردی؟!یه زنجیر هم دور گردنش بود هاا