📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۷۹ و ۸۰
محیا کارتونهای مملو از دارو را به هم ریخت، سرانجام با در دست داشتن چند نمونه قرص که اکثرا قرص خواب بودند به سمت آشپزخانه آمد
قرص ها را از پوسته اش جدا کرد و داخل بشقاب مشغول له کردنشان شد و بعد به سمت باقی مانده مواد سمبوسه گوشت رفت
و پودر قرص ها را قاطی مواد کرد و می خواست چند پیراشکی گوشت بپزد. بعد از غروب آفتاب بود محیا نماز مغرب و عشایش را خواند و از جا برخاست، همانطور که چادر سرش بود، به طرف آشپزخانه رفت و ظرفی را که چند سمبوسه در آن به چشم میخورد برداشت و به سمت در رفت،
در را باز کرد و از ساختمان بیرون رفت از پله ها پایین رفت و راهی را که مدت ها بود می پیمود در پیش گرفت، وارد حیاط ساختمان کناری که گویا زمانی برای خودش مدرسه ای کوچک بود رفت و وارد حیاط شد
ولی این بار به جای این که به سمت ساختمان فرماندهی برود یعنی ساختمانی که فرمانده عزت در آنجا مستقر بود برود به سمت زیر زمین رفت نقشه ای کشیده بود که باید آن را عملی میکرد.
محیا آهسته و با احتیاط از پله های زیر زمین پایین رفت روبروی دری که آنجا دیده میشد چند صندلی زده بودند.
محیا خیره به سرباز تنهایی که روی یکی از صندلی ها نشسته بود، شد. او کاملا متوجه بود نگهبان آنجا آن نگهبانی نیست که چند ساعت قبل او را دیده بود، با شک و تردید جلو رفت گفت:
_سلام
سرباز نگاهی از روی تعجب به او انداخت و گفت:
_سلام خانم دکتر! اینجا چکار میکنید؟!
انگار همه سربازها آنجا محیا را میشناختند ولی محیا سربازان را نمیشناخت، چون مدام عوض میشدند محیا نگاهی سوالی به اطراف انداخت در همین حین صدای پایی از پشت سرش درست روی پله ها بلند شد
محیا به عقب برگشت و به طرف سرباز رفت، ظرف غذا را به سمت او داد و گفت:
_دیدم امروز از این سمبوسه ها خوشتان آمد این تعداد اضافه شده بود، گفتم برایتان بیاورم بالاخره شما هم اینجا خدمت میکنید.
سرباز با خوشحالی ظرف غذا را گرفت و به طرف رفیقش رفت و گفت:
_چه خانم دکتر مهربانی، باورت میشود دستپختش معرکه است، خیلی خوشمزه بود، مزه اش هنوز زیر دندانم است
و با این حرف نگاهی به محیا کرد و هم با نگاه و هم با کلامش از او تشکر کرد محیا سری تکان داد و گفت:
_من باید پیش فرمانده عزت بروم انگار با من کار داشتند و با این حرف به سرعت از پله ها بالا آمد.
محیا با رنگی پریده، وارد اتاق فرمانده عزت شد و فرمانده نگاهی به او کرد و گفت:
_انگار رنگت پریده است، چرا دیر آمدی؟ محیا گفت:
_حالم خوش نبود بفرمایید امرتان چیست؟! آیا کسی زخمی شده؟
فرمانده قهقهه ای زد همانطور که از روی صندلی بلند میشد، میز را دور زد و جلوی میز ایستاد و گفت:
_نه کسی زخمی نشده خبرهای زیادی دارم شاید برای تو خبرهای خوبی باشد.
محیا سرش را بالا گرفت و با تعجبی در کلامش گفت:
_چه خبرهایی؟! خبرهای خوش برای من!؟؟
فرمانده عزت سری تکان داد و گفت:
_بله برای شما! شاید به گوش تو خورده باشد که قرار است من از اینجا بروم و این رفتن من باعث آزادی تو هم میشود، چون من تصمیم گرفتم تو را به سمت شهرت تکریت بفرستم من باید به میدان جنگ بروم و در آنجا مثل خرمشهر نیست، شرایط این نیست که تو در آنجا باشی وگرنه تو را حتما همراه خودم میبردم
و با اشاره به شکم برآمده محیا گفت:
_و البته وضعت مناسب جبهه نیست ما مردان عرب رگ غیرت و تعصب داریم!درست است نیم تو ایرانی است اما پدرت عراقی است و به همین خاطر تصمیم گرفتم فردا صبح با رفتن خودم تو را نیز آزاد کنم و به سمت خانواده پدریت بفرستم فکر میکنم این چند ماه برای تنبیهت کافی باشد
محیا ناباورانه به او نگاه کرد و ناخودآگاه اشک از چشمانش فرو ریخت، فرمانده عزت با اشاره دست او را مرخص کرد و گفت:
_برو برو استراحت کن تا فردا...
نیمه های شب بود محیا آرام پرده را به کناری زد و از آن بالا حیاط مقر سربازان بعثی را نگاهی انداخت
همه جا در سکوتی مطلق فرو رفته بود انگار که همه خواب بودند فقط یکی از لامپهای طبقه دوم روشن بود.
محیا پرده را پایین انداخت به نظرش الان فرصت خوبی بود برای اجرای دومین گام از نقشه اش، پس خیلی بی صدا از ساختمان بیرون آمد.
وارد حیاط مقر سربازان شد.آهسته آهسته مثل روحی در تاریکی به سمت زیر زمین حرکت کرد، فضای حیاط با چند لامپ کم نور روشن بود محیا همانطور که نگاهش به سقف روبه رو که سربازی در حال نگهبانی به چشم میخورد، بود.
بی صدا و با احتیاط حرکت کرد و خودش را به پله های زیرزمین رساند و همانطور که دست به دیوار گرفته بود آرام آرام پایین رفت جلوی در اتاقی که اسیران ایرانی را زندانی کرده بودند، هر دو سرباز در خوابی عمیق فرو رفته بودند،