_
#ساواک ؟
سری تکان میدهم که دستانم را میگیرد و وارد خانه میشویم. محمد را میبوسد و جلوی بخاری می نشاند.
رو به من میگوید:
_ریحانه جان! دایی میدونم حالت خوب نیست اما بهم بگو چیشده؟ میخوام کمکی کنم.
اشک هایم را پاک میکنم و چند نفس عمیق میکشم. شمرده شمرده میگویم:
_راستش ما ظهر رسیدیم مشهد. تاکسی گیریمون نکرد و چند خیابونو پیاده اومدیم که به تظاهرات خوردیم. آقاجون از ما جدا شد و رفت، بعدشم نیومد. اول شب ساواک ریخت خونه و همه چیزو شکست و بهم ریخت و رفت. مامان ترسیده بود، من و محمد هم همین طور. یکهو افتاد رو زمین! منم هول بودم و کاری از دستم برنمی آمد. رفتم خونه ی لیلا وقتی که اومدیم بیهوش بود بعدشم آقامحسن و لیلا بردنش بیمارستان.
بغضم دوباره سر باز میکند و جاری می شود. نفس های کوتاه و حرف های نصفه نیمه ام مرا کلافه کرده است اما باز هم ادامه میدهم.
_دایی چیکار کنیم؟ مامانم؟ آقاجون؟
دایی دستش را بر موهایم میکشد و میگوید:
_ریحانه سادات از تو بعیده! تو که طاقتت از منم بیشتر بود دایی! صبر داشته باش. چیزی نیست عزیزم، شما خونسرد باشین.
آقاجون تون هم ان شاالله میاد اما وقتی بیاد و ببینه شما صبور نیستین اونوقت به حال خودش غصه میخوره. شما بچه های آ سد مجتبی هستین! مردی که بیشتر مبارزون، ازش درس میگیرن. تو باید زینب گونه باشی دایی! صبر کنین ان شاالله هم مامانتون خوب میشه هم آقاجون تون میاد.
آب دهانش را قورت میدهد و در ادامه میگوید:
_نکنه از ساواک ترسیدین؟
بعد میخندد و در حال خنده میگوید:
_گرگ ترس داره اما نه اونقدر که جای هوش و حواس آدمو بگیره. دوره ی این گرگام به سر میاد و این ساواکه که باید جواب پس بده و منو رو سرشون خراب میشیم. درسته؟
من و محمد سر تکان میدهیم. دایی با لحن شکایت گونه ای میگوید:
_نه اینجوری نشد! درسته؟
+درسته! اصلا ازین درست تر نمیشه دیگه.
دایی میخندد و دستمان را میگیرد و بلند میکند.نگاهی به خانه می اندازد و می گوید:
_فردا میخواستم برم تهران! ولی ولش کن، شما واجب ترین. هستین خونه رو تمیز کنیم؟؟
من کاملا موافق بودم. هم برای روحیه مان خوب بود و هم دور و برمان بسیار کثیف شده بود.
دست در دست هم می دهیم و شروع می کنیم. من آشپزخانه را تمیز می کنم و دایی نشیمن و محمد هم اتاق خودش، مادر و آقاجون را.
تا ساعت های ۳ بیدار هستیم تا خانه تمیز شود.آخر هم آنقدر خسته می شویم که نمی فهمیم کی خوابمان می برد.
صبح با صدای دایی بیدار می شوم. سفره ی صبحانه را پهن کرده است؛ از خجالت نزدیک است آب شوم!
_دایی خودم آماده می کردم.
+این چه حرفیه! خونه خواهر هم مثل خونه خود آدم میمونه. گفتم دیشب خسته شدین خودم ترتیبشو بدم.
بعد هم با لبخند زیباش می پرسد:
_خوب ترتیب دادم؟
نگاه گذرایی به سفره می اندازم. همه چیز هست حتی مربای و پنیری که در خانه نبود! تشکر میکنم و بلند می شوم تا دست و صورتم را بشورم.
لقمه ای در دهانم می گذارم و قورت می دهم. یکهو یادم می آید امروز باید به مدرسه بروم! سریع ساندویچی درست می کنم و حاضر می شوم.
با محمد کمی همراه هستم. محمد دبیرستان متوسطه شاه رضا (دکتر علی شریعتی امروزی) میرود و من هم دبیرستان متوسطه شاهدخت (آزادگان امروزی).
چادرم را نزدیکی های مدرسه از سر به در میکنم و کمی بعد وارد مدرسه می شوم. زینب دوان دوان به طرفم می آید و می پرسد:
_ادبیات خوندی؟ میگن میخواد امتحان بگیره!
در دلم زینب را خفه میکنم که اول عیدی زد حالی راهیم میکند.اخمی میکنم و می گویم:
_اولا سلام! دوما عیدت مبارک! سوما من هیچی نخوندم.
زینب هینی می کشد و با چشمان ورقلمبیده اش میگوید:
_علیک سلام! عیدت مبارک! تو نخونی؟ من که باورم نمیشه ریحانه!
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊