📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚
#داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۳۹ و ۴۰
اخرین نفر که جلویم است تلفنش تمام میشود و نوبت من میشود.سکه را داخل تلفن میاندازم و شمارهی خانه را میگیرم. طولی نمیکشد که صدای مادر در گوشم میپیچد.بغض میکنم و به سختی می گویم:
_سلام مامان! خوبی؟
+سلام ریحانه! خودتی؟
سری تکان میدهم و میگویم:
_آره!
+وای کجایی دختر! چرا زنگ نمیزنی؟آقاجونت چندتا نامه نوشت اما جواب ندادی.
از موضوع نامه ها مطلع نیستم و میگویم:
_نامه؟ چیزی به دست من نرسیده که!
+عه! خب بگو چیکارا میکنی؟ داییت خوبه؟
_هیچی میرم دانشگاه. دایی هم خوبه. مامان من از تلفن عمومی زنگ میزنم، مردم منتظرن.
+باشه مادر. جواب نامه ها رو بدی خب؟
_چشم حتما. به همگی سلام برسون مخصوصا آقاجون.
+درد و بلات بخوره تو سرم دختر، چشمت بی بلا. باشه تو هم به داییت سلام برسون.
لحن مادر با بغض قاطی میشد و معلوم بود گریه میکند. نتوانستم به رویش بیارم و میگویم:
_این چه حرفیه. خداحافظ .
تلفن را سر جایش میگذارم. پاهایم جان ندارد که مرا به خانه برسانند.به هر سختی است خودم را به خانه میرسانم. دایی نیست و نیمرویی میپزم.
امشب قرار است به مسجد سپهسالار بروم و تنها دلخوشی امروزم همین است!
چون اذان را زود میدهند وقتی برای استراحت نمیماند. فقط کمی دراز میکشم تا رفع خستگی شود.
دفترچه و خودکار و چند وسیله دیگر را توی کیفم میگذارم. چادرم را سر میکنم و جلوی آیینه با آن ور میروم.جوری چادر را گرفته ام که هیچ چیز از روسری ام پیدا نیست.
کلید را برمیدارم و از خانه بیرون می آیم.
سر چهار راه تاکسی میگیرم و تا اذان را میدهند من هم به مسجد میرسم. مسجد قدیمی به نظر میرسد، داخل می شوم و به قسمت بانوان میروم.توی صفی می نشینم که کسی دستی به شانه ام میزند.
با دیدن خانم غلامی، تمام سختی های امروز یادم میرود و توی بغلش میروم. کنارم می نشیند، عطیه کوچولو هم چادر سرش است و مثل ماه شده!
"قد قامه الصلاه" را که میگویند بلند میشویم.نماز را به جماعت میخوانم و بعد از دو نماز قرآنم را درمی آورم و سوره ی واقعه را میخوانم.خانم غلامی کنارم می نشیند و میگوید:
_من به حاج آقا گفتم موضوع شما رو.
+جدی؟
_آره عزیزم. الانم پاشو بریم که منتظرن!
کمی عقب تر از خانم غلامی شروع به حرکت میکنم. دور و اطراف حاج آقا را چند مرد گرفتهاند.
حاج آقا مردی پنجاه و خورده ای به نظر میآید با موهای سفید که لا به لای آن جوگندمی هم هست.
عینک گردی به چهره دارد و خنده اش که محو نشدنی است.خانم غلامی چیزی میگوید که مردها میروند.
جلو میآیم و به حاج آقا سلام میدهم. حاج آقا سرش را پایین می اندازد و میگوید:
_سلام علیکم دخترم. خوش اومدین.
+خیلی متشکرم.
خانم غلامی میگوید:
_ایشون همون دختر گلی هستن که گفتم حاج آقا. ماشالله درس خون و مودب!
زیر لب "اختیار دارین" ای میگویم که حاج آقا میگوید:
_بله حتما همینطوره. دخترم! ما اینجا کلاسهای تفسیر داریم شما هم اگر دوست دارین شرکت کنین صبح هاست.
یکهو وا میروم و با غم میگویم:
_حاج آقا من صبح میرم دانشگاه.
حاج آقا کمی سکوت میکند و با خنده میگوید:
_خب مشکلی نیست. من میتونم یک ساعت قبل نماز مغرب در خدمتتون باشم. این ساعت براتون مقدوره؟
خنده بر لبم مینشیند و قبول میکنم. از حاج آقا خداحافظی میکنیم و تا دم در مسجد با خانم همراه میشوم.
خانم مرا در آغوش میگیرد و به خدا میسپارد. مسیرشان با من یکی نیست و مجبور میشوم سر خیابان اصلی با تاکسی به خانه بروم.
کلید را توی قفل میچرخانم و وارد میشوم. سلام میدهم و جوابی نمیشنوم.
انگار کسی خانه نیست، لامپ را روشن میکنم و بعد از عوض کردن لباسها مشغول پختن کوکو سبزی می شوم ولی هر چه صبر میکنم، دایی نمی آید.
مجبور میشوم شام را هم به تنهایی بخورم.
به اتاق میروم و مشغول کتاب جدیدم میشوم.نمیفهمم کی خوابم میبرد، صدای محویی در گوشم می پیچد:
_ریحانه! پاشو!
چشمانم را به زور باز میکنم و با دیدن دایی تعجب میکنم. دایی لبخندی میزند و میگوید:
_چرا اینجا خوابیدی؟
+نمیدونم کی خوابم برد!
یاد کوکوها می افتم و میپرسم:
_شام خوردین؟
سری تکان میدهد و میگوید:
_آره دایی جان، کوکوهات خوشمزه بود.
لبخندم پر رنگ تر میشود و بلند میشوم. روی تخت دراز میکشم و پلک هایم مثل آهن ربایی بهم میچسبند.
دایی بخاری نفتی را توی اتاقم میگذارد و بیرون میرود.نور خورشید توی چشمانم می تابد و از خواب میپرم. روی سجاده خوابم برده است و بلند میشوم.