کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۳۷ و ۳۸ استاد حجتی یک مشت چرت و پرت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۳۹ و ۴۰ اخرین نفر که جلویم است تلفنش تمام میشود و نوبت من میشود.سکه را داخل تلفن می‌اندازم و شماره‌ی خانه را میگیرم. طولی نمیکشد که صدای مادر در گوشم میپیچد‌‌.بغض می‌کنم و به سختی می گویم: _سلام مامان! خوبی؟ +سلام ریحانه! خودتی؟ سری تکان میدهم و میگویم: _آره! +وای کجایی دختر! چرا زنگ نمیزنی؟آقاجونت چندتا نامه نوشت اما جواب ندادی. از موضوع نامه ها مطلع نیستم و میگویم: _نامه؟ چیزی به دست من نرسیده که! +عه! خب بگو چیکارا میکنی؟ داییت خوبه؟ _هیچی میرم دانشگاه. دایی هم خوبه. مامان من از تلفن عمومی زنگ میزنم، مردم منتظرن. +باشه مادر. جواب نامه ها رو بدی خب؟ _چشم حتما. به همگی سلام برسون مخصوصا آقاجون. +درد و بلات بخوره تو سرم دختر، چشمت بی بلا. باشه تو هم به داییت سلام برسون. لحن مادر با بغض قاطی میشد و معلوم بود گریه میکند. نتوانستم به رویش بیارم و میگویم: _این چه حرفیه. خداحافظ . تلفن را سر جایش میگذارم. پاهایم جان ندارد که مرا به خانه برسانند.به هر سختی است خودم را به خانه میرسانم. دایی نیست و نیمرویی میپزم. امشب قرار است به مسجد سپهسالار بروم و تنها دلخوشی امروزم همین است! چون اذان را زود میدهند وقتی برای استراحت نمیماند. فقط کمی دراز میکشم تا رفع خستگی شود. دفترچه و خودکار و چند وسیله دیگر را توی کیفم میگذارم. چادرم را سر میکنم و جلوی آیینه با آن ور میروم‌.جوری چادر را گرفته ام که هیچ چیز از روسری ام پیدا نیست. کلید را برمیدارم و از خانه بیرون می آیم. سر چهار راه تاکسی میگیرم و تا اذان را میدهند من هم به مسجد میرسم. مسجد قدیمی به نظر میرسد، داخل می شوم و به قسمت بانوان میروم‌‌.توی صفی می نشینم که کسی دستی به شانه ام میزند. با دیدن خانم غلامی، تمام سختی های امروز یادم میرود و توی بغلش میروم. کنارم می نشیند، عطیه کوچولو هم چادر سرش است و مثل ماه شده! "قد قامه الصلاه" را که میگویند بلند میشویم.نماز را به جماعت میخوانم و بعد از دو نماز قرآنم را درمی آورم و سوره ی واقعه را میخوانم.خانم غلامی کنارم می نشیند و میگوید: _من به حاج آقا گفتم موضوع شما رو. +جدی؟ _آره عزیزم. الانم پاشو بریم که منتظرن! کمی عقب تر از خانم غلامی شروع به حرکت میکنم. دور و اطراف حاج آقا را چند مرد گرفته‌اند. حاج آقا مردی پنجاه و خورده ای به نظر می‌آید با موهای سفید که لا به لای آن جوگندمی هم هست. عینک گردی به چهره دارد و خنده اش که محو نشدنی است.خانم غلامی چیزی میگوید که مردها میروند. جلو می‌آیم و به حاج آقا سلام میدهم. حاج آقا سرش را پایین می اندازد و میگوید: _سلام علیکم دخترم. خوش اومدین. +خیلی متشکرم. خانم غلامی میگوید: _ایشون همون دختر گلی هستن که گفتم حاج آقا. ماشالله درس خون و مودب! زیر لب "اختیار دارین" ای میگویم که حاج آقا میگوید: _بله حتما همینطوره. دخترم! ما اینجا کلاسهای تفسیر داریم شما هم اگر دوست دارین شرکت کنین صبح هاست. یکهو وا میروم و با غم میگویم: _حاج آقا من صبح میرم دانشگاه. حاج آقا کمی سکوت میکند و با خنده میگوید: _خب مشکلی نیست. من میتونم یک ساعت قبل نماز مغرب در خدمتتون باشم. این ساعت براتون مقدوره؟ خنده بر لبم مینشیند و قبول میکنم. از حاج آقا خداحافظی میکنیم و تا دم در مسجد با خانم همراه میشوم. خانم مرا در آغوش میگیرد و به خدا میسپارد. مسیرشان با من یکی نیست و مجبور میشوم سر خیابان اصلی با تاکسی به خانه بروم. کلید را توی قفل میچرخانم و وارد میشوم. سلام میدهم و جوابی نمیشنوم. انگار کسی خانه نیست، لامپ را روشن میکنم و بعد از عوض کردن لباسها مشغول پختن کوکو سبزی می شوم ولی هر چه صبر میکنم، دایی نمی آید‌. مجبور میشوم شام را هم به تنهایی بخورم‌. به اتاق میروم و مشغول کتاب جدیدم میشوم.نمیفهمم کی خوابم میبرد، صدای محویی در گوشم می پیچد: _ریحانه! پاشو! چشمانم را به زور باز میکنم و با دیدن دایی تعجب میکنم. دایی لبخندی میزند و میگوید: _چرا اینجا خوابیدی؟ +نمیدونم کی خوابم برد! یاد کوکوها می افتم و میپرسم: _شام خوردین؟ سری تکان میدهد و میگوید: _آره دایی جان، کوکوهات خوشمزه بود. لبخندم پر رنگ تر میشود و بلند میشوم. روی تخت دراز میکشم و پلک هایم مثل آهن ربایی بهم میچسبند. دایی بخاری نفتی را توی اتاقم میگذارد و بیرون میرود.نور خورشید توی چشمانم می تابد و از خواب میپرم. روی سجاده خوابم برده است و بلند میشوم.