کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۴۵ و ۴۶ کاغذ دیگری را برمیدارم و آن
شک میکنم چون دوستهای دایی هرجا دایی باشند میروند نه اینجا! پشیمان میشوم که جواب دادم. غول استرس به جانم می افتد و هر لحظه میخواهد خفه ام کند! ضربان قلبم بالا و بالاتر میرود آنقدر که میخواهد سینه ام را بشکافد و بیرون بپرد! بی تابی قلبم امانم را میبرد و با قرص آرامش میکنم. کمی که میگذرد صدای در زدن قطع میشود و به دنبالش آسوده میشوم. سنگ ریزی به شیشه ی نشیمن میخورد و ترسم بیشتر میشود.به حیاط میروم و چوب دستی که دایی برای تکاندن برگ های درخت استفاده میکند را برمیدارم. چشمم به ماه وسط حوض می افتد انگار دارد آب تنی میکند.کنار پنجره می ایستم تا سرکی بکشم که صدای نفس نفس زدن می آید دقیقه ای بعد دو دست روی پنجره ی نیمه باز مینشیند و آن را هل میدهد. پنجره باز میشود و مردی خودش را بالا میکشد و از پنجره داخل می‌آید. پشت کتابخانه می‌ایستم تا مرا نبیند. چوب دستی را در دستم محکم میگیرم. وقتی قامتش از پنجره رد میشود پشت به من می ایستد. فرصت خوبی است تا کارش را تمام کنم برای همین چوب را بالا میبرم و به پشت گردنش میزنم‌. بیچاره روی زمین پخش میشود و با کله روی فرش می افتد. دستهایم شروع میکنند به لرزیدن، دلم میخواهد از عمق جان داد و فریاد راه بیاندازم و تا میتوانم فرار کنم اما به کجا؟ بعد هم اگر داد بزنم و کسی بیاید مرا به جرم قتل اعدام میکنند! افکار صدمن یه غاز را کنار میگذارم و به فکر چاره میشوم. باید ببینم زنده است یا مرده؟ دلم نمیخواهد به او دست بزنم برای همین با چوب صورتش را هل میدهم و بدن اش را راست میکنم‌. با دیدن چهره اش در عالمی دیگر فرو میروم و روی زمین می افتم عصبانی میشوم که چرا به اینجا آمده؟ اصلا دایی را از کجا میشناسد؟ خیال میکنم مرا تعقیب کرده و سر از زندگی ام درآورده! هر چه باشد در تعقیب و گریز مهارت دارد. دستم را به بینی اش نزدیک میکنم، نفس های نامنظم و کوتاهی دارد اما زنده است! طنابی که لباس ها را به آن آویز می کنیم را از دیوار حیاط می کَنَم و با چاقو میبُرم. خیلی با احتیاط دست و پایش را با می بندم و مراقبم دستم به او نخورد. بالای سرش می ایستم و نگهبانی میدهم‌. با خودم میگویم اگر به هوش بیاید و دست و پایش را بسته ببیند حتما برای رهایی تقلا می کند. شاید داد بزن و قیل و قال راه بیاندازد! شاید هم مرا تهدید کند و بترساند! با خود میگویم اینطور نمیشود و با چسب دهانش را هم می بندم. دستم به موهایش که میخورد چندشم می شود و ده باری با آب می شویم‌ اما احساس میکنم باز هم خوب نشده! حوله ای که دستم را با آن خشک کرده ام را هم چند بار میشویم! به کل عقلم را باخته ام و نمیدانم چه میکنم. روی پله های حیاط مینشینم و سعی میکنم به کسی که داخل خانه است فکر نکنم، اما غیرممکن است! ضربان قلبم هم دست بردار نیست! آنقدر کلافه ام که دوست دارم از سینه بیرون بکشمش و زیر پا له کنم! گاهی با نگاهم ماه را در نظر می گیرم که روی دیوار نشسته و در شب پرسه می زند.خدا خدا میکنم دایی زودتر برگردد و شر این مرد را از سرم کم کند. یک ساعتی در عالم خودم سرگردانم و با اضطرابی که در وجودم است فکر می کنم. ناگهان صدای خش خشی از خانه به گوشم می خورد.مثل فنری از جا می پرم و به داخل سرک میکشم. ظاهرا به هوش آمده و سعی دارد به پشتی تکیه دهد.چشمانش دو دو می زند و مثل کاسه ی خون است، نمیدانم نزدیک بروم یا خودم را مخفی کنم. دوراهی سختی است اما اگر بتواند دست هایش را باز کند و من نفهمم چه؟ اگر قایم شوم می آید و حسابم را میرسد! اخم غلیظی بین پیشانی ام می نشانم و چوب به دست وارد خانه می شوم‌. تا من را می بیند چشمانش را مثل توپی باز میکند. نمیدانم الکی تعجب کرده یا واقعی است؟ حدس میزنم میخواهد طبیعی رفتار کند و بگوید چیزی از بودن من در این خانه نمیدانسته. لرزش دستانم را مخفی میکنم و با صدایی که هم میلرزد و هم عصبی است داد میزنم: _تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟!!!؟؟ مرتضی دستانش را بالا می‌آورد و چیزهایی میگوید که نامفهوم است. چشمانم را ریز میکنم و می گویم: _درست حرف بزن!!! با دستانش به دهان بسته‌اش اشاره میکند و باز چیزهایی میگوید. عصبی میشوم و میگویم: _فکر کردی خیلی زرنگی؟ یا چون با یه دختر طرفی خودتو بالا میگیری؟دهنتو باز کنم که جار و جنجال به پا کنی؟ نخیر! اگه میخوای همین طوری حرف بزن وگرنه مهم نیست برام حرفات. بیچاره سعی دارد شمرده شمرده چیزی بگوید اما چسب مزاحم است.این را خودم میفهمم ولی چون ابهت لکه دار نشود آن را انکار میکنم‌. توی اتاق میروم و در را قفل میکنم‌. گوشه‌ی تخت مچاله میشوم و سرم را روی زانوهایم میگذارم. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊